۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

همینجوری 17 : روزگار جوانی...





جوانم ، اما ،

چه جوانی؟!

انگار نه انگار که جوانم ،

نصیحت می شوم ،

فقط نصیحت ،

حتی نمی کنم کاری ، تا خطایی نشود ،

باز نصیحت می شوم ،

زمان می گذرد ، زمانه نیز هم...

جوان هستم ولی جوانی نمی کنم...

می گذرم...

پیــــــــر میشوم...

می مانم...

در کار خودم می مانم ،

که از همان جوانی پیر شدم ،

همچنانکه پیر شدم باز نصیحت می شوم ،

چون ، همه چیز زور شده است...



پدری که هرچه خواسته کرده ،

مادری که هرچه خواسته گفته ،

برادر و خواهری که رنگ بدبختی زمانمان نچشیده ،

و همچنان دارم نصیحت می شوم ،

انگار نه انگار که جوانم ،

از خود پرسیدم یک بار ،

خطایم کجاست ،

شکلم؟ ،

دلم؟ ،

زندگی؟!

وای...زندگی...زندگی ، همه چیزت زور شده ،


انگار نه انگار که جوانم ،

نیک می دانم کوچکترم ،

چون کوچکترم ، سزاوار بد خلقیم ،

و چون کوچکترم ، به این بدخلقی که زور شده ، واکنشم...

نصیحت می شوم ،

چون ، همه چیز زور شده ،

کاسه ی صبرم لبریز شده ،

دلم ازین زمانه سیر شده ،

پدرم پیر شده ،

مادرم زمین گیر شده ،

جهان با مردمش در گیر شده ،

نامردمان دلیر شده ،

خدایا ، دیر نشده؟!



یارای ماندنی نیست برای اشکهای پشت پلک ،

دیدی دلت می گیرد؟ ،

...

کسی اشکهایت را نبیند ،


انگار نه انگار که جوانم ،

انگار نه انگار ،



به کجای دلم سفر کنم؟

به کدامین نگاه روشن عشق؟!



عشق؟!!!!!!

چه واژه ی غریبی ، در دبیرستان در کتابی خواندم ،

یک دو ساعت بر کلامش ماندم ،

دیدم کاربردی ندارد ، به کتابخانه برگرداندم ،



همچنانکه نصیحت می شوم ، فهمیدم ، همه چیز زور شده ،



اصلا می دانم جوانی چیست؟!

پدرم ، پرسشی دارم ، مادرم گلایه ای ،

خواهرم ، قلب سنگینی دارم ،

برادرم...

کاری با تو ندارم ،



پدرم ، جوانی چیست؟!

تو اینک به نگاه من و دل ، چشم و چراغ خانه ای ،

جوانی چیست؟

مادرم ، تاج سرم ،

رویای جوانیت برایم چیست؟

خواهرم دوستت دارم ، دل و دستم از تو ،

گاهی تو به من بگو ،

همه چیز زور شده ،

قلبهامان دور شده ،

زمین و زمان شور شده ،

مردمان شرور شده ،

خانه مان گور شده ،

خانواده مان...صبور...

...

...

...

نه نشده ،



خودمانیم ،

همه چیز زور شده...

همچنان نصیحت می شوم ،

و...

انگار نه انگار که جوانم!




×.مسعود اسماعیلی 3/6/90

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

همینجوری 16 : بدون عکس...



امروزه هیچ چیز نمی بینیم که تلاشی در جهت ارزشمندتر شدن داشته باشد و تصور می کنیم که همه چیز برای همیشه رو به انحطاط دارد. همه چیز کم ارزش تر ، راحت تر ، بی تفاوت تر و ناچیزتر می شود. بحران در همین نهفته است. با ترس از انسان ، ما عشق به انسان ، احترام به انسان و امید به انسان را نیز از دست داده ایم. دورنما بیزارمان می کند؛


ما از انسان به ستوه آمده ایم.


×.تکنیک بازیگری ، نوشته استلا آدلر ، ترجمه ی احمد دامود ، فصل هشتم

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

روی داد 29 : تو امید نوشتنی ، هنوز...




1)روز.داخلی.مسجد قدس.ختم یکی از اقوام

(آخوند مجلس در حال خوندن که چه عرض کنم آسمون ریسمون بافتن برای این قوم و خویش مرحوم و از دست رفته ی ماست که به یکباره از حاج محمد به صحرای کربلا و دقیقا گودال قتلگاه مشرف می شود بمیرم الهی یکم دیر میرسن اینا همیشه)؛
یه عده اخلاص دارند یه عده ندارند ، یه عده جوگیر می شوند ، یه عده دست رو چشم میذارند و بقیه رو میپان...
خلاصه هرکی به نحوی اشک خودشو در می کنه ،

محمد پارسا                    چرا گریه می کنن؟!

عمو مسعود                      یکی از اماما یه اتفاقی براش افتاده ، داره این آقاهه اتفاقو تعریف میکنه!

محمد پارسا                      تو چرا گریه نمی کنی؟!

(عمو مسعود سر به زانو می گذارد)



2)شب.خارجی.حیاط تالار عروسی

باران می بارد ، محمد پارسا درحال بازیست ، از پله های تالار پایین می رود ، خیس میشود ، خوشش می آید ، بالا می آید از پله ها ، هیجانش زایدالوصف است ،
دختری هفت هشت ساله ، کمی بسیار بسیار تپل ، با لباس عروس سفید بی آستین ، با تور سفید به مو ، و با گلهایی که اصلا تابلو نیست از روی میزها برداشته است به دست ، از پله ها بالا آمده ، محمد پارسا را می بیند ، خنده رو و به قصد اهتمام برای بازی با همنسلی به سمتش می آید ،
محمد پارسا خود را به عمو مسعود می چسباند ، دختر که متوجه می شود او  ترسیده به سمت دیگری می رود ، و حالا:

محمد پارسا                       به به چه دختر خوبی ، فقط یه ذرّه ، یه ذرّه گُندس!


کاشکی همان چهار ساله میماندیم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

همینجوری 15 : چلچراغ...




پند سی و هشتم :

به فرزندتان یاد بدهید شتر دزدی کند. این کار شما ، فرزندتان را به جلو انداخته و به جای آنکه از آفتابه دزدی کار خود را آغاز کند ، مستقیم به شتر دزدی رو می آورد و در پایان بسیار موفق تر گردیده و برای خودش کله گنده ای می شود (پدر سوخته)...


پند سی و نهم :

لطایف بی ادبی را فراگرفته و آنها را در مکان های عمومی قرائت کنید و خودتان نیز قاه قاه بخندید. این عمل و عملکرد شما ، به شما شخصیتی مثال زدنی اعطا می بخشایاند.


پند سی و دهم :

لباس استقلال را بپوشید و رویش لباس پرسپولیس را دومرتبه بپوشید. بعد بروید قاطی تماشاگران پرسپولیس وزمانیکه پرسپولیس گل خورد ، یکهو لباس رویی را دربیاورید تا لباس استقلال شما نمایان گردد!


لحظات خوشی را برایتان در حالی که لباس آبی دارید و در میان لباس قرمزها ایستاده اید ،
آرزو میکنم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

روی داد 28 : ایران...




ببخشید ،

باید حس نوشتن بیاد بالاخره یه اثر خوب دیدمو ترغیبم کرد ،

بنویسم!



دوستان برید ببینید که بعد نگید ،

ای وای فیلم اجرا رو از کجا گیر بیاریم!

ایوب آقاخانی ، خسرو احمدی و اصغر همت بازیگران به نام این اثر زیبا و ایرانیند!

نسیم ادبی که پیشتر راجع بهش در تئاتر خداحافظی نکن نیک گفته بودم ، اینجا هم باز باید بگم :

واقعا آینده ی خوبی رو براش در زمینه ی هنر می بینم!



خواجه نظام الملک!