اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2011
(62)
-
▼
ژانویهٔ
(10)
- همینجوری 10 : دیگه خسته شدم...به خدا خسته شدم !
- فعلا!
- روی داد 10 : ایران!
- همینجوری 9 : حرف من ، حرف خودم نیست...!
- روی داد 10 :...کباب را تنها می خوری پدر سوخته...؟!
- شعر 2 : غروب...
- بدون شرح 1 : کمی جنجالی...میدان انقلاب...!
- همینجوری 8 : آینده...؟!
- همینجوری 7 : و اما عشق...
- روی داد 9 : این یک اتفاق نیست...
-
▼
ژانویهٔ
(10)
فقط اومدم بگم : اول
پاسخ دادنحذفاین عکسه جریان همونه که از چاله در میاد میفته تو چاه؟
پاسخ دادنحذفعکس ماهی گذاشتید یاد ماهیای خودمون افتادم
آخه هنوز زندن کلی هم سرحالن و بیچارمون کردن
همش هی باید آبشونو عوض کنیم و هی به فکر غذاشون باشیم
درود
پاسخ دادنحذفراستش با این جمله هم موافقم هم نه!همیشه هم این طور نیست!
عکس: عالی:)
شما هم که دارید به پست های کوتاه رو میارید که!هاهاهاها
موفق باشید
جمله ی عجیبیه. کاملا باهاش موافق نیستم.مخالف هم نیستم.
پاسخ دادنحذفالتماس دعا .
ای برادر تو همان اندیشه ای
پاسخ دادنحذفمابقی تو استخوان و ریشه ای
...
ای برادر تو همان اندیشه ای
پاسخ دادنحذفمابقی تو استخوان و ریشه ای
...
به سعید عزیز:
پاسخ دادنحذفصفا دادی دنیای منو با اومدنت...صاحب اختیار گفتن...یا نگفتنی...
به خانوم متقی گرامی:
پاسخ دادنحذفآره می تونه از چاله در اومدن افتادن تو چاه هم باشه...
اتفاقا ما هم ماهی داریم...
دنبال یه عکس خیلی بهتر از این بودم که متاسفانه نه توی پاورپوینتام بود و نه توی اینترنت...
مرسی که اومدین...
به زادچهر گرامی :
پاسخ دادنحذفراجع به عکس که مثل همیشه لطف شما شامل حال منه...
ولی نظرتون کاملا منطقی و درسته...
و اینکه من هر پستی و میذارم صرفا به اون کلمه یا جمله اعتقاد صرف ندارم...
درکل یه چیز آن هم...
هدیه فقط یه لبخند...
مرسی که اومدین ...
موید و پیروز باشین...
به خانوم تیماجچی گرامی:
پاسخ دادنحذفشاید به خاطر اینه که من عجیبم...
به خانم تیماجچی:
پاسخ دادنحذفحتما دعا می کنم...ما که محتاجیم خودمون...
به خانوم آذرنوش:
پاسخ دادنحذفراستش از ترس اینکه بچه ها نخونن...مجبورم...
دیگه...
به صابر عزیز:
پاسخ دادنحذفباز خوبه یکی تصویب کرد...
ممنون از حضور گرمت...
به خانوم تیماجچی:
پاسخ دادنحذفچقدر جواب دادما...
مرسی از حضور پر از مهرتون...
موید و سربلند باشین...
سلام
پاسخ دادنحذفپست بالایی هم بودا
اما یکم فراریم از این بحث هایی که مثل روز روشن است اما این پست
انتخاب عکستون از صابر جان هم بهتر بود و با این آهنگی که پخش میشه برای همچو منی که برای اولین بار پای در این سرای میذاره خیلی خیلی جذاب و دلنشین
سلام
پاسخ دادنحذفتو هر پستی که دوست دارید صاحب اختیارید که نظر بدید...اینجا دنیای شماست...خونه ی شماست...ولی لازم به ذکره که منم یه زمانی فرار می کردم...و کاملا موافقم که مثل روز روشنه...موافقم
من اینو قبلا هم گفتم که پیش صابر درس پس میدم و وبلاگ شما هم بسیار جذابه فقط اسم شما رو بنده دقیقا نمی دونم...
توی وبلاگتون هم هنوز موفق نشدم نظری ثبت کنم ایشالله که این افتخار نصیبمون شه!
ممنون از اینکه کلبه ی من رو در این شبهای سرد و غمگین پر از نورگرما کردید!
موید و سربلند!
سلام
پاسخ دادنحذفخدا بخیر کنه آینده رو !با این افکار پریشانی که ما الان داریم چه شود!!!!!!!!
به هزار انتظار گرامی:
پاسخ دادنحذفبله...
چه شود...
حضورتون سبز...
شما لطف دارید و بزرگوارید
پاسخ دادنحذفبنده سید مجیب یزدی هستم
:)
گویا زندگی من با یزد و یزدیها گره خورده...
پاسخ دادنحذفبعد از دوسالی که یزد بودم و دوسالی که هی میرم میام...باز نشانه هایی پدیدار می شه در مورد یزد...این هم از فامیلی یک دوست جدید...که فکر می کنم خودشم یزدی باشه...
درست که حدس نزدم؟!
بله
پاسخ دادنحذف:)