۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

روی داد 44: کارگردان و ما یهویی...تو سوله...همون موقع!

ما نسلی هستیم، همراه با عقده‌ها،گره‌ها،نکته‌ها،نصیحت‌ها.
کم کم حالم دارد از هر چه هست به هم میخورد،از تمام حکومت‌های نظامی که هستند ولی انگار نیستند.
فقط دلخوشم به زیباترین معجزه‌ی قابل لمس برای بشر؛
تئاتر!


×.توضیح: سلفی کارگردان ننه دلاور به همراه بچه‌های گروه، مکان: سوله‌ای در غرب تهران، منم هستم.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

روی داد 43: دعا کنید بلکه پسندیده شود...



این دو طرح پیشنهاد یکی از دوستان است برای تلویزیون اگر پسندیده شود، می‌نویسیمشان تا ساخته شوند، دعا کنید، شاید شد؛



1.عنوان طرح: تنهایی

توضیح: همه اتفاقها در یک بیمارستان اتفاق می افتد.

چهار خانواده داریم که هر کدام بچه‌ای مبتلا به بیماری سرطان دارند؛

1.      یک وکیل دادگستری با ماشینی شیک و شاسی بلند که مدام با تلفن صحبت میکند و صحبت‌هایش کاریست، جز شغلش چیز دیگری ندارد. نماهای اولیه با او و تلفن صحبت کردنش که پشت ماشینش نشسته و پسرش نیز در صندلی کمک با حالی مریض است شروع می‌شود که در حین جریمه‌ی پلیس هم (به خاطر صحبت با تلفن همراه) همچنان دارد با تلفن صحبت می‌کند. در بیمارستان پسر بچه خودش لباس‌هایش را می‌پوشد، باید بستری شود، پدر در حین تلفن صحبت کردن پول به حساب بیمارستان واریز میکند، چهره ی پسر غمگین است و غم چشمانش بیشتر از تنهاییست تا سرطان. وکیل انقدر درگیر صحبت با تلفن است که متوجه حضور بازیگر مشهور سینما در بیمارستان هم نمیشود. شب، او بر روی یکی از صندلی‌های بیمارستان خوابش می‌برد و تلفنش همچنان زنگ می‌خورد.
مادر این کودک(همسر وکیل) زنی به شدت احساساتی و منزویست که با بیماری فرزندش تا مرز قالب تهی کردن رفته و دچار افسردگی شده و به این دلیل مرد (وکیل) مجبور شده که بچه را بیمارستان بیاورد که او(مادر) برای درمانش نیاز به مدیتیشن دارد. زمانی که مادر در بیمارستان است مدام در حال گریستن است. وقتی دکترِ کودک در حال توضیح دادن مراحل درمان بیماری کودک است او گریه میکند، وقتی به دیدار کودکش می‌رود، گریه میکند، وقتی به مطب دکترش می رود گریه میکند وقتی در خانه است گریه میکند و آدمیست که در موقعیت‌های مختلف بحرانی به جای هر کاری فقط به کنجی میخزد و کاسه ی چه کُنم دست میگیرد(به اصطلاح تحلیل شخصیتی مادر کاملاً آبیست). این بحران روحی نشأت گرفته از فوت مادرش و از دست دادن شغلش بعد از ازدواج است.
کودک این زوج در مدت کمتر دو ماه میمیرد، و عملاً  نه پدری دارد و نه مادری برای ادامه‌ی حیات.
2.      یک بازیگر سینما که میشود گفت سوپر استار است، بر روی یکی از صندلی‌های بیمارستان نشسته و عکس نوجوانی را در گوشی همراهش می بیند و اشک میریزد. در همان حال تلفنش زنگ میخورد، همسرش از پشت خط بدون سئوال و جواب به دنبال این است که چرا او برای بار چندم در دادگاه حاضر نشده و می‌پرسد پسرشان کجاست؟ خود بازیگر کجاست؟ تهدید میکند که قضیه را رسانه‌ای میکند تا برای او در عالم هنر دست و پا گیر شود و... . تمام این اتفاقات در زمانی که کودک در اتاق عمل است می‌افتد و نتیجه‌ی عمل رضایت بخش نیست. بازیگر درگیری دیگری نیز دارد آن هم دو پروژه ایست که باید به اتمام برساند دو فیلمی که قرارداد بسته و به دلیل اینکه نمی‌تواند پسرش را در بیمارستان تنها بگذارد نمی‌‌تواند سر صحنه‌ی فیلمبرداری حاضر شود. او می‌خواهد که از چند نفر از اعضای خانواده‌اش مثل برادر و خواهرش بخواهد که این کار را بکنند ولی مطمئن است که همسرش از بیماری فرزندش مطلع می‌شود و او نمی‌خواهد دیگر او را ببیند و به چیزی غیر از طلاق دادنش فکر نمیکند آن هم بدون سر و صدا و از همه بدتر اینکه علاوه بر فشار رسانه ها بر اینکه او دارد از همسرش جدا میشود اگر ماجرای فرزندش هم رسانه ای شود، انرژی و انگیزه اش بیش از این از بین خواهد رفت و فرزندش نیز آسیب بیشتری خواهد دید، پس بالاجبار دو روزی را به صحنه‌ی فیلمبرداری می‌رود و دو پروژه‌ی سینماییش را به اتمام می‌رساند ولی قبل از آخرین برداشتش خبر فوت فرزندش را به او می‌دهند.
توضیح: فیلم با دعوای این بازیگر و همسرش در دادگاه بر سر اینکه چه کسی مقصر مرگ فرزندشان است به اتمام میرسد و تیتراژ روی تصویر زیر بالا می‌رود:
زن و شوهر کنار هم نشسته‌اند و از دید قاضی دادگاه آن‌ها را می‌بینیم و مدام تقصیرها را گردن هم می‌اندازند از اولین اتفاقات زناشویی تا همین فوت کودکشان و اینکه زن محق بوده که چرا نباید می‌دانسته که فرزندشان مبتلا به سرطان شده و...
3.      مردی موتور سوار به همراه بچه‌ای که برادرزاده اش است به سمت بیمارستانی میرود که فرزندش در آن بستریست. پسر بچه ای که ترک موتور نشسته، پدر و مادرش را در یک تصادف وحشتناک از دست داده که راننده‌ی آن کامیونی که به پدر و مادر او زده اوایل فیلم به وکیل بخش اول زنگ می‌زند که کامیونی را دزدیده و به سمت تهران در حال حرکت است و تازه از زندان گریخته و دنبال وکیل می‌گردد و حماقتی مثال زدنی دارد که بعد از زندانی شدن به خاطر جرم قبلی، به تازگی هم کامیونی را دزدیده و با اعتماد به نفس کامل دنبال وکیل می‌گردد. در حوالی بیمارستان مرد بنزین موتورش تمام میشود، مشخص است که وضع مالی مساعدی در زندگیش ندارد. او با هل دادن موتور خود را به بیمارستان می‌رساند بعد از آن برادرزاده‌اش را با پسرش تنها می‌گذارد و به دنبال پول می‌رود. قرار بوده تا بعد از ظهر پولی که از کسی طلبکار بوده واریز شود ولی این اتفاق رخ نمی‌دهد و او مدام با تهدید بیمارستان مواجه می‌شود. او یک مکانیک است و مغازه‌اش هم اجاره ایست. به سختی نان خود و فرزندانش(یک پسر بیمار و یک دختری که کوچکترین فرزند اوست) و برادرزاده‌اش را میدهد و تنها دغدغه‌اش جور کردن پول بیمارستان است. در انتها بالاجبار موتورش را می‌فروشد و هزینه‌ی بیمارستان و جراحی را می‌دهد و کودکِ این مکانیک زنده می‌ماند. در حین تمام این اتفاقات(از بخش اول تا کنون که به صورت موازی و با کاتهای پی در پی میبینیم) دو نوجوان(دو پسرعمو) مدام از تنهایی یکدیگر با هم درد و دل میکنند و هر دو معتقدند که این غصه ها به پایان میرسد، به روزهای خوب فکر می کنند، آینده را تخیل میکنند که در بزرگسالی چه کاره شده اند، چه ماشین و خونه ای دارند و...
4.      دختری نوجوان به تنهایی، برای بستری شدن به بیمارستان آمده و پدرش نیز مثل خودش سرطان داشته و فوت کرده(ژنتیکی بودن سرطان)، به دلیل وضع وخیمش مجبورند او را بستری کنند ولی وقتی از او شماره ی یک نفر که بتواند برای مراحل درمان همراهش باشد را می‌خواهند او تلفن خودش را می‌دهد. در حین این اپیزود ما مدام فلش بک داریم که در خانه تنهاست و زمانیکه مادرش در خانه است یا برای خواب می‌آید یا در حال انجام دادن کارهایش است. مادر به شدت درگیر است و تنها همدم دختر یکی از دوستانش است که کمی با اون دمخور است و در فلش بک های دیگر او را میبینیم و روابطش در مدرسه و خانه با او. دختر تلفنهای مادر را جواب نمیدهد، مادر بر روی تلفن خانه پیغامهایش فقط محدود به اینکه چه غذایی بخورد و کی بخوابد است و حتی شب اول مطمئن نیست که او در خانه خوابیده است یا نه. بعد از یکی دو روز دختر در بیمارستان می‌میرد و چون همراهی نداشته، مسئولین بیمارستان از روی گوشی دختر شماره مادرش را میگیرند و مادر هم بعد از اطلاع به پلیس و جستجو در بیمارستان ها و پزشکی قانونی ها و کلانتری ها تقریباً همزمان با فوت دخترش او را پیدا میکند. در حین بردن دختر به سمت سردخانه گردنبند او به روی زمین می افتد بازیگر اپیزود دوم، گردنبند را برمیدارد که عکس مردیست که لبخندی به لب دارد، پدر دختر.



2.عکاسی
یک دختر 14-15ساله ی فلسطینی عاشق عکاسیست، و قبل از گرفتن عکس از هر چیزی آن را لمس می‌کند، تمام سوژه هایش را اعم از اشیاء، حیوانات، انسان‌ها و... . پدری دارد که مبارز است و یک انسان وارسته، معتقد و از سرکرده های مبارزین علیه اسرائیل است. در طی حمله‌ای شبانه و به آتش کشیدن خانه ی این خانواده ی مبارز دخترک تصویر مردی که خانه را آتش میزند را می بیند و میبیند که لباسش در اثر اتفاقی پاره میشود و برای تکه ی پاره شده ی لباس که می‌رود در مقر اصلی آتش گرفتار میشود، دستانش می‌سوزد همچنین قسمتهای دیگری از بدنش و همچنین چشمهایش را از دست میدهد ولی با جانفشانی پدر نجات میابد که در این سانحه پدرش بعد از نجات و دیگر اعضای خانواده اش طعمه ی حریق شده و میمیرد. حال فقط حس بویایی دختر کار میکند و از روی بوی همان تکه پیراهن و عطر تن مرد قاتل، او را میابد و انتقام خانواده اش را از او میگیرد و در انتها با دستان سوخته اش جسد قاتل را لمس و سپس با کمک مادرش از او عکس می گیرد.

×.توضیح: هر دو طرح، ایده‌ی اولیه‌ی حسین سپهرنژاد و مسعود اسماعیلی است.

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

همینجوری 19: سید...



سیّد
ماشینو که از گل‌فروشی تحویل گرفتم، سریع خودمو رسوندم آرایشگاه. یه خرده معطل شدیم،‌ ولی خب خوشحال بودیم. تو زندگی هر کس ازدواج اگه مهمترین روز نباشه،‌ یکی از مهمترین‌هاست.
فیلمبردارام وایساده بودن، غر نمی‌زدن. همین که غر نمی‌زدن خودش کلی کار بود. خلاصه عروس خانم اومد و سوار شدیم و چرخ چرخ کردیمو فیلم گرفتنو... .
داشتیم می‌رفتیم سمت تالار که باز خوردیم به چراغ قرمز. دو سه تا چراغی که رد کردیم رو مغزمون ملت گروپ گروپ می‌کردن. یکی متلک می‌گفت، یکی می‌گفت: خاک تو سرت واسه چی خودتو بدبخت کردی، یکی گُل ماشینو کَند. بگذریم نزدیکای چهارراه که شدیم یه پیرمرده که عرقچین سبز سرش بودو لباس درب و داغونیَم داشت با دست یه اشاره‌ای کرد، توجه نکردم. عروس خانم گفت: نگه دار ببینیم چی می‌گه. 140 ثانیه چراغ قرمز، وایسادم. از تو آینه دیدم، داشت می‌دوید سمت ماشین ما. دلم می‌‌خواست همین الآن چراغ سبز شه و ما از دستش در بریم. رسید بهمون، کوبید به شیشه سمت من، محلش نذاشتم. زنم گفت، آره دیگه عروس خانم دیگه زنم بود، گفت: «شیشه رو بده پایین ببین چی میگه محمد»، گفتم: «چی می‌گه! گدائه دیگه». شیشه رو کشیدم پایین، گفت:
- پسرم سلام،‌ دخترم سلام، ببخشید، من سیّدم دیدم ماشین عروس داره رد می‌شه، گفتم بیام این 1000 تومنیو بدم بهتون براتون آرزوی خوشبختی کنم. من دستم هم سبکه، هم خیره... . خدا به زندگیتون برکت بده. ان‌شاءالله خوشبخت بشین، یا علی.
پیشونیمو بوسیدو رفت. چراغ سبز شده بود ولی من توانایی جا زدن دنده رو هم نداشتم. صدای بوق ماشینا رو هم نمی‌شنیدم تا اینکه دوباره یکی زد به شیشه. نگاه کردم دیدم راننده‌ی ماشین پشتیه. از کل مولکول‌های صورتش داشت خون می‌چکید.
اون هزار تومنی هنوز تو کیف پولمه.

×.توضیح:از اولین داستان‌های کوتاهیه که نوشتم!

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

روی داد 42: ننه دلاور!




سلام؛
میدونم ممکنه، ناراحت باشید، ممکنه دلخور باشید که چرا نبودم این همه وقت، ولی یه انگیزه ای دوباره باعث شد بنویسم؛
از 24آذر اجرامون شروع میشه، با کمال افتخار باید بگم تالار حافظ، و تا سی دیماه!


×.توضیح اینکه مختارید و حق دارید هر چی دوست دارید بنویسید...با هر لحنی!
×.دلم برای خودم تنگ شده بود...
×.دلم برای همتون تنگ شده...

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

روی داد 41 : غمِ شادی...


 
جاودان باد سایه انسانهایی که شادی را علتند نه شریک ، و غمها را شریکند ، نه دلیل!

شادکامیتان پایدار و ابدی...

نوروز مبارک...

×.خواستم تا از چهره سال نود یاد کنم ، بی انصافیست اگر امسال یاد نکنم!
×.خواستم تا دفتری و قلمی بکشم تا هر چه خواستی بنویسی ، تبریک عید ، خاطره خوش از سالهای پیشین ، هر چه که دوست داشتی و داری ، دیدم دفتر و دستک نمی خواهد این گوی این قلم ، این تو و این نوروز!

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

روی داد 40 : برایش دعا کنید...





انگار همین دیروز بود ، همین یازده مهر را می گویم که رفتم ناگهانی و یکباره در آموزشگاهش تست بازیگری دادم ، وقتی بهم گفت که من بهت نمره ی خیلی خوبی میدم ، حالا دوست داری بیا توی کلاسها ، دوست نداری نیا ، انقد ته دلم  را با آن کلام شیرینش برد که بی اختیار دستش را بوسیدم...
مردی بیش از یک وزنه است ، یک انبوه چه می گوییم ، خداوندگاریست برای خودش و برای ما در عرصه ی هنر ، اگر بگویم فی الحال همه ی تئاتریها ، اغراق نکرده ام چرا که همه تقریبا از موسسه ی او فارغ التحصیلند ، انقدر این نسل آموزشش گذشته و گذشته که شاگردان چند سال قبلش دارند الان در موسسه ی آموزش بازیگریش تدریس می کنند ، مثل محمد یعقوبی ، مثل پیام دهکردی ، مثل حسین کیانی و...
از سینمایی ها هم که حتما بهتر از من می دانید که کارگردان جمشید مشایخی بوده و از ثریا قاسمی و سعید پورصمیمی و دانیال حکیمی و امین تارخ و پرویز پورحسینی بگیر تا امیر جعفری و ریما رامین فر و حامد بهداد و شهاب حسینی و محمدرضا فروتن و پارسا پیروزفر و... دست پرورده های خود اویند...
روده درازی نکنم ، حالش خوب نیست ، شنیدم ، امروز از زبان معتمدی شنیدم که می گفت ، هما روستا همسرش آمده بود و فقط او را می نگریست ، فقط نگاه می کرد و جوری نگاه می کرد که انگار می داند که رفتنیست ، می داند که نمی ماند ، ولی خدا کند که بماند ، خدا نیارد...
شاگردان همه می گریستند ، حالیکه نمی دانستند اگر نخندند و نخندانند ، روحیه اش را به باد داده اند...
برایش دعا کنید ،
همین الان برایش دعا کنید ،
شما را به خدا برایش دعا کنید!



امن یجیب مضطر اذا دعا و یکشف السوء...


۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

روی داد 39 : این منم ، مرا تحویل بگیرید...!




قریب به بیش از نود درصدتان احتمالا مطلعید که ز چه رو مدت مدیدیست ، آفتابی نیستم.
به لطف بانوی سُکاندار اسبق 409 به شرکت در آزمونی برای پیوند شدن به مجری کارشناس در تلویزیون ایران راغب شدم و پس از گذراندن سه مرحله آزمون و البته حدود یکسال و اندی حال ، دوره ای آموزشی را با درسهایی سنگین ، شیرین و اژدرفکن ، اساتیدی مسن ، مهربان و کاربلد می گذرانم.
برایم جالب است بدانید ، کوچکترین فرد کلاسم ، و نه قامتی دارم و نه قیامتی که قِرت اش هم ارزانی همانکه دارد. انصافا برایم کمی شادی آفرین است که کناردستی ام سه سال است خداوند فرزندی باو عطا کرده و کمی آنطرفتر ، مشاور رئیس کنترل ترافیک زمان هاشمی رفسنجانی ، آنطرفتر نریشن گوی ایرانسل و دیگری فوق لیسانس حقوق بین الملل ، آنجا هم یک خبرنگار رادیو نشسته که همه ی اساتید او را می شناسند.
بگذریم ، جوی صمیمی حاکم بود ، یا لااقل من کمی اینطور برداشت کردم و با آنها همراه شدم ، مدتی که گذشت دیدم با هم چه خوبند ولی به من که می رسند حتی منتظر نمی شوند سوالهایشان را جواب دهم ، عده ای حاضر به تکان دادن سر و دست و زبان که هیچ نیستند ، ولی باهم چه خوشو خرمند؟!!!
بودند کسانیکه من برایشان هیچ توفیری با دیگری نداشتم ، به عنوان نمونه همانکه مشاور ترافیک بود ، گفتم؟! ، نه نگفتم ، یک جورهایی همکاریم ، سال 55برای یک کار تئاترش 65000تومان پول گرفته که صدایش و احتمالا خدایش هم گواهیست. درست حدس زدید با پولش می توانسته بهترین خانه های تهران آنموقع را خریداری کند. همان خبرنگار و دیگرانی هم بودند و مابقی بویی از روابط عمومی گویا نبرده بودند ، حس سیاه تکبر و غرور و خودبزرگبینیشان تا پس کله ام را می سوزاند ، در شناخت سازمانی مراحل تماسو فهم و درکو احساس را برایمان تشریح کردند ولی نشد که نبود!
صحبتی شد با مردی(استاد) بزرگ که لااقل رسانه ی 6کشور اول اقتصادی جهان را در مشت دارد ، از انگلیس و آمریکا و آلمان گرفته تا ژاپن و چین و غیره ، قرار شد تشخیص دهد آیا یارای ادامه دادن در این حوزه در توان من هست یا خیر که آزمونی تک سوالی تحت عنوان تست شخصیت برایمان تدوین کرد که پاسخش این بود:

لطفا در زمینه های اجتماعی و رفتاری خودتان شک نکنید. شما می توانید با اعتماد به نفس و صبوری بیشتر تعهدات رفتاری متقابل خودتان را عرضه و سپس اثبات کنید.
موفق باشید.
متشکرم!

ادامه دادم ولی هنوز به جز اندکی کسی با من حرف نمی زند.
ولی با خودم حرف می زنم ، با کتاب ، با قورباغه ای که هدیه گرفته ام...
به زیبایی خودم شک کرده ام ، به زیبایی درونم ، به برونم ، به ظاهری که دارم ، به باطنی که درکش مشکل شده است...

می گویند:
شادی پروانه ایست که هرچه تقلا می کنی نمی توانی آن را شکار کنی ، باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند ،

شانه هاتان پر از پروانه!
یلداتون مبارک...

اگر برایم پیامی می نویسید و اگر فکر می کنید ارزشی دارم برایم غزلی مخصوص از خواجه ی شیراز بگیرید ، نوشته تان را ضمیمه اش کنید تا در این شب عزیز اختصاصی دعایتان کنم!

به یاد حال یلدای پارسال