۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

همینجوری 6 : ... تو هنوز دریای منی...



بنویس بر یاس کبود ،
بنویس بر باور رود

بنویس از من ، بنویس ... ،
بنویس عاشق یکی بود

بنویس ، بنویس ، بنویس ...

آه ، قصه بگو ...
از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور ، 
بی تو شکست چو جام بلور

بنویس بر یاس سپید
بنویس از عشق و امید
بنویس دیوانه ی تو ، به خود از عشق تو رسید ...

بنویس ، بنویس ، بنویس ...

تو ، موج غرور
این دل ، سنگ صبور
بنویس از آنکه چو اشک از دیده چکید به گونه دوید ...

بنویس دنیای منی
همه ی رویای منی
منم اون بی تابی موج
تو هنوز دریای منی

بنویس ، بنویس ، بنویس ....
  

x. شاعر نمی دونم کیه ، ولی منصور خونده ، بچگی منصور می گوشیدم... 

دیگه اینکه ممکنه دو سه روزی آپ نکنم... چون دارم می رم یزد واسه یه کاری ، دعا کنید که این آخرین باری باشه که میرم... و درست شه ... 

زود بر می گردم... یعنی اینکه ننویسین سوغاتی اینو می خوام (چه خسیس!!! واه واه واه...) ... 
ولی خارج از شوخی سعی می کنم که آپ کنم! 


حالا نظرتو ...

بنویس!


۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

همینجوری 5 : ...بر روی ستون سنگی نوشتم...



...موسم اندوه که می رسد ، ماه را نگاه کنید...


روی داد 8 : خانه ی نمایش...اداره تئاتر...





امروز چهارشنبه 8/10/89

ساعت 14 پای کامپیوتر ، سایت تئاتر شهر:
یوزرنیم و پسوردمو وارد کردم و وارد پروفایلم در باشگاه تماشاگران تئاتر شدم...
عجیبه... چقدر جالب دوساعت پیش نظر گذاشتم:"بابا یه تئاتر با تخفیف میخوایم ببینیما اگه گذاشتین!"
چقدر زود جواب دادن... بلیط اینترنتی گرفتم... برام خیلی جالب بود ، چون تا حالا خانه تئاتر رو ندیده بودم ، 
با تاخیر 15 دقیقه ای تئاتر آغاز شد... طبق معمول مردم با پِخ گفتن بازیگرا می خندیدن... وای به حال اینکه اینا یکیشون رشتی بود یکیشونم کُرد...

داستان مربوط به جنگ بود... نگاهی طنزآلود که نه "لیلی با من است" بود و نه "پِچپِچه های پشت خط نبرد" علیرضا نادری... چرا علیرضا نادری؟!... چون اونم تو سالن بود... داستان:

سه نفر آدم که پشت خاکریزن و اول دو نفر بودن و بعد یکی دیگه بهشون اضافه شد ، یک جوان 15 ساله (تهرانی) که دیده بان بود ، یک فرمانده 30 ساله (کُرد) و یک جوان رشتی مجهول الهویه که نامزد داشت و آمده بود جای 15سالهه و نامه دوروزه می خواست و اینا...

عراقیا دارن حمله می کنن ، همه چی آرومه...
نیرو نداریم... همه چی آرومه... (اینها رو علیرضا نادری عزیز هم اشاره کرد) ، 
بابا یه استرسی چیزی... حداقل درونی...

کلا به سبک مسعود ده نمکی (که یک  ملت خاطرخواه داره) شوخی های جنسی و غیرجنسی و بی باادبی و با بی ادبی هم توش زیاد کم نبود...

جلسه نقد و بررسی کار بلافاصله بعد از اتمام نمایش برگزار شد... که علیرضا نادری و دو آقای دیگه که یکیشون آقای عظیمی نامی بود آمدند و نقد و بررسی رو شروع کردن... دارم می گم که اون سه نفر فقط مخاطب بودن و هیچ ربطی به عوامل اجرا کننده نمایش نداشتن... یعنی کارگردان و بازیگرا و عوامل قاطی جمعیت بودن و سه نفر که فقط من علیرضا نادری رو توشون می شناختم و قبولشم داشتم رو سن بودن!

با یک سری واژه های کلیشه ای بحث آغاز شد... سومین نفر بودم از تماشاگرا که تونستم صحبت کنم:

-        این همه کاسه (اونم استانبولی) چیو نشون میده؟! من نه  ارتباط برقرار کردم و نه به نظرم منطقیه... یکی از بندهای اصولی تئاتر:

"اگر شما یک فندک هم به روی سن می آورید باید آوردن آن دلیل داشته باشد..."

دلیل این همه کاسه چیه؟!... دلیل اینکه اینا وقتی فرماندشون سرشون داد میزنه میدوند و این کاسه هارو برعکس می کنند چیه؟!... اینکه کاسه  زیاد بود مشکل دیگه ای هم داشت و اینکه حواس مخاطب رو خیلی پرت می کرد...
خوبی هم داشت مثل میزان سن سینما شده بود که مسیر آمد و رفت هرکس مشخص بود...

ریتم کار جهشی... بازی ها قوی... نور خوب... پایان افتضاح...

آقا کمبود صوت و امکانات داری نرو واسه اجرا... مردم که موش آزمایشگاهی نیستن که برادر من... شروع داشت... میانه ، اِی داشت... پایان نداشت و کارگردان عذرخواهی کرد و گفت سی دی صوتی کار دست  ما نرسید و ما مجبور شدیم آخر نمایش رو عوض کنیم (البته از لابلای جمعیت گفت... در گوش من گفت...رو پشت بوم گفت... نکن آقا اِ... )

با مخاطب خوب ارتباط برقرار کرد... طنز داشت و به نظر من حرفی برای گفتن نداشت... عین جمله:

من میام و یک تئاتر رو می بینم برای اینکه نیم نمره حداقل بهم اضافه بشه... شعار نمی خوام ، حرف می خوام... پیام می خوام... اگه حرف این بود که یک آدم (رشتیه) به خاطر ازدواج کردن با دختر همسایه میاد جبهه که اینو توی اخراجیهای یک هم داشتیم (نمی خوام از مسعود ده نمکی دفاع کنم ، خودم خیلی باهاش مشکل دارم) در کل حرفی نداشت...

من نه منتقدم ، نه هنرمند ، هیچی نیستم فکر کردم لازمه حرفمو بزنم...

آقای محترمی از بی ربطهای روی سن جواب من را میدهند:

در جواب این دوستمون... این کاسه ها میتونند از دل خودشون یک چیز دیگری رو به عرضه بگذارند و اینکه اصلا همه چیز با این کاسه ها بود... آب داخلش بود... آتش داخلش روشن می کردند... باهاش بی سیم میزدند بعضی جاها نامه می شد و هزار و یک چیز دیگه... ما نباید اینقدر سُنّتی فکر کنیم ، که وقتی یک چیز روی صحنه است حتما باید ازش استفاده بشه... مثال فندک رو که زدید منو یاد کارهای قدیمی چخوف انداختین و باید یک نوگرایی بشه...

من : پس یک پیشنهاد دارم... شما یک متن راجع به ضحاک بنویسید که در اون ضحاک فریدون رو میکُشه... یعنی خلاف گفته ی حکیم فردوسی ، چون نوآوریه دیگه... اصل رو که نمیشه عوض کرد عزیز من...

-        نه آقا این یک تفکر سُنّتیه... من دارم می گم سُنّتیه... شما می گید سُنّتو عوض کنیم... سُنّتیه... سُنّتی... سُنّتم باید عوض شه...

(جمعیت : بابا این نمی فهمه کَلکَل نکن ، گور ...ش و همچنان :این یک تفکر سُنّتیه)


...
...
...


علیرضا نادری آخر جلسه (نشون داد که یک استاده):
(و او زمزمه می کند : اینم سُنّتیه... سالنم سُنّتیه... اونم سُنّتیه... نادریم سُنّتیه... )

... نمایش با اون شوخیاش یکجورایی (سُنّتیه؟!-علیرضا نادری: نه عزیزم... آروم باش) _ ببخشید واژه ی بهتری براش پیدا نمی کنم _ روحوضی شد هم به یک سمت دو نفر فقط با هم صحبت کردن رفت و هم اینکه یک فرمانده در جنگ  همش می خواد به دیگران این رو دیکته کنه که من از شماها بالاترم...

 "... این نمایش بر اساس معصومیته که هر سه نفر ، هر سه بازیگر دارا بودند... "

... اگر شما آخر نمایش منظورتون این بود که این کاسه های دهان به سمت بالا نشانه گورستانه باید این رو مخاطب می فهمید... کما اینکه دهها نظر ازقبیل ایشون (منو وَگوئِه) با این مطلب و علی الخصوص آخر نمایشتون مشکل داشتن...

در کل ایرادای دیگه ای هم گرفت که تایید نظر خیلی از حضار بود و البته چون خودش نمایشنامه و فیلمنامه نویسه از متن شروع کرد و به جز من کسی راجع به بازیگری صحبت نکرد...

در نهایت حتما برید ببینید این کار رو... البته اگر هنوز باشه... کار قشنگیه... زبان طنز داره... که به دل خیلیها می شینه... از جمله خود من... هر چی نداشته باشه... بازیگرای خوبی داره...

از عوامل کاملا بی ارتباط و محترم کار و همچنین همه عوامل محترمتر و مرتبط با کار عذر خواهی می کنم به خاطر صحبت تندی که راجع به نمایش کردم ، البته بعد از تبریک و تشکری که دارم... تلافی نکنید چون بدون غرض نوشتم... 

راستی اسم نمایش "آخرین نامه" است ، که نویسنده و کارگردانش آقای  مهرداد کورش نیاست!

ببخشید پستم کوتاه بود دیگه...
جبران می کنم...

فقط...
هیچی ولش کنین...


۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

شعر 1 : ...ترسم نرسی به کعبه ، ای اعرابی...



آخر چه کنم با تب این بی تابی
من رایتم و تو همچنان اربابی

چشمم به هلال ابروانت افتاد
بالای دو گل، دو نیل فَرِ* مردابی

تو حبه ی قندی ، عسلی ، حرف نداری
از برای چه با من عاشق شکرآبی؟!

امشب به سرم زد که برایت بنویسم
پتک کلمات ناب این سهرابی


*نیلوفر = استعاره از چشم

غزل از مسعود اسماعیلی 

روی داد 7 : ...هدفمندی 409...

دیروز شنبه 5/10/89
دیروز پست گذاشتم می دونم...ولی...
محمدپارسا رفت...خونه انگار خالیه...(کلی گریه و اینا)...

و...
مسابقات رباتیک با تمام حواشیش که دانشگاه در حد استادیوم شده بود...

امروز یکشنبه 6/10/89
ساعت 9:16 راهروی طبقه اول (روز_داخلی_دانشگاه) :
بعد از سلام و اینا...دو تن از هم کانونی ها (خ.ن و خ.آ.ن) :
- آقای اسماعیلی خیلی سردتونه؟!
- بله هوا سرده...
- خیلی سرده...!
 (هه هه هه...اینو نیگا...دستکش و شال و کلاه و...، هه هه هه...)

ساعت 11:08 طبقه چهارم جلوی درب 409 :
پشت درب 409 : جلسه ی شورای دبیران 10 تا 12
ای وای بازم علافی؟!!!!

الحمدلله...این هفته انجمنها باز بود...

ناهار و اینا...

بازخورد جلسه به شرح زیر است :

1. استفاده شخصی از کامپیوتر ممنوع!
2. پرینت رنگی ، سیاه سفید (اونم شخصی) ممنوع!
3.بلند صحبت کردن ممنوع!
4. چک کردن وبلاگ ممنوع!
5. چک کردن ایمیل ممنوع!
6.وگرنه فعالیت ممنوع!
7.همگی ممنون!

راستی ، چُرت زدن هم ممنوع...!

این پست رو کاملا جدی بگیرید...
(ستاد سیار امر به معروف و نهی از منکر)

هدیه فقط یه لبخند...!


۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

همینجوری 3 : ...چه رِسَد به مرده ها...؟!



سنگی است زیر آب
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

او با سکوت خویش
ازیاد رفته ایست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز،
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله بر آورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
سنگی است زیر آب ، ولی 
آن شکسته سنگ
زنده است ، می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود ، اگر به سینه دلداری نشست
گل بود ، اگر به سایه خورشید می شکفت

( ه . الف . سایه )


*محمد علی کشاورز، یکی از اونهاییه که هنوز زنده اند ، ولی نه ، می بینیمشون و نه می خوایم که ببینیمشون...
زنده ها هستند ، مثلا مرتضی احمدی عزیز که کوچک و بزرگ با صداش سالهای ساله که آشنان...


اینها که زنده اند و یاد نمی شوند...

...چه رِسَد به مرده ها...؟!




۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

روی داد 6 : کلّه ملّق...

 
نزاعی داخلی...
گرفته شده در پنجشنبه 2/10/89...
(از پایین:دینا،عمو مسعود،محمدپارسا)

(لطفا با صدای راز بقا بخوانید...)
امروز جمعه 3/10/89...
پس از یک شبانه روز مبارزه و درگیری ، و گریز یکی از جنگجویان(دینا)...
اوست که به تنهایی ،درحالی که به عمو می گوید: "کلّه ملّق*...کلّه ملّق..." ،بی سلاح و زره ،با او در ستیزست...



و سرانجام بر دشمن فائق آمده و بر وی چیره و پیروز می گردد...



زیر نویس:
به دلیل بد آموزی از به تصویر کشیدن صحنه های گیس و گیس کشی معذوریم ، فقط بدانید که ما برای چه کچل شده ایم...

---------------------------------------------------
*از اونجایی که محمدپارسا پسر مودبیه بزرگترین فحشهایی که بلده "کله ملق" و "کله پاچه" ست...بله همونطور که از فحشاش و تصاویر برمیاد به کله بسیار علاقه منده...
(لازم به ذکره که محمدپارسا پسر برادرم و نوه ی سوم خونواده است...بسیار خلاق(قابل توجه جناب تریز)،با قوه ی تخیلی در حد المپیک...و همچون صابر خسروی عزیز افکار پریشان بسیار دارد که در حال حاضر...داره یکیشونو میگه!)


همینجوری 2 : چی بگم...؟!

می خواستم از جشنواره ی امسال بنویسم ، راجع به "جدایی نادر از سیمین" اصغر فرهادی که هنوز با اینکه 14 روز به پایان فیلمبرداریش باقی بود ، فیلمنامه اش جایزه برد...
راجع به این همه مصیبتی که همه دارند می کشند و بازم کار می کنند ، راجع به حاتمی کیا و "بانوی شهر ما"...اساتید...راجع به فیلم هایی که ساخته می شند ولی حداقل 3-4 سال پشت در جشنواره می مونند...از "سیزده 59" سامان سالور که بزرگان زیادی هم توش هستند ، از خسرو معصومی و فیلم او ، "خرس" ، از "باگت" سامان مقدم ، رضا میرکریمی و "یه حبه قند" ، راجع به...

نه ، دیدم ممکنه مثل "سعادت آباد" مازیار میری به یکباره همه چیز ضد خبری بشه که من روایت کردم...پس بهتره از آنها که بوقوع پیوسته حرف بزنم...مثلا "صد سال به این سالها" که 3 سال توقیف شد و هنوز هم اکران نشده...

***
داد پرستویی در اومد... ده روزی هست...:


"...با این شرایط ترجیح می دهم که کار نکنم..."

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

روی داد 5 : دنبال خودت ... بگرد!


"...کافه مک ادم..."
"Mc Adam Cafe"

نویسنده و کارگردان:محمود استاد محمد...

"کافه مک ادم" داستان موج مهاجرت ایرانیان در نخستین سال های بعد از انقلاب را بیان میکند و به صورت کاملاً رئالیستی اجرا میشود .
استاد محمد با اشاره به اینکه موضوع مهاجرت اجتماعی و سیاسی ایرانی‌ها در سال‌های 58 تا 60 به راه افتاد درباره ایده نگارش و اجرای این متن گفت : نمایش " کافه مک ادم " مستقیما بدون هیچ پیچ و خمی به مستندات مهاجرت مردم ایران در سال‌های 58 تا 65 می‌پردازد.
" کافه مک ادم " کافی شاپی در مونترال کاناداست. این کافه در خیابان سن لورن مرکز ایرانیان شهر مونترال واقع شده و به اقتضای موقعیت خود به خود به یک مرکز مهاجرین ایرانی تبدیل شد.
وی افزود: در آن سالها می‌خواستم این فکر و اتفاقات را بنویسم و اجرا کنم که زمانه اینگونه نشد. بعدها که به آمریکا رفتم می‌خواستم این متن را بنویسم که باز هم نشد. وقتی به ایران بازگشتم دیدم که زمان در حال گذر است و باید این متن را تا دیر نشده بنویسم و اجرا کنم که این کار را کردم.
این کافه توسط بچه های "کنفدراسیون" دانشجویی تاسیس شد.

"مک ادم" نام گیاهیست گلدانی.همان گیاهی که در ایران به نام "پیچ" شناخته می شود.بوته ای کم توقع و سخت جان.در هر آب و هوایی زنده می ماند و رشد می کند.مشهور است که اگر قلمه اش را بین دو سنگ هم بگذاری ریشه می بندد و سبز می شود.شاخه در شاخه می پیچد و با سبزینه اش فضایی را پر طراوت می کند.مثل مهاجر در اوان مهاجرت.

امروز پنج شنبه 2/10/89...
1 ساعت مونده به اجرا راه افتادم یعنی حدود ساعت 4 که نه دیر برسم نه حرص بخورم...بلیطم که رزرو کرده بودم...
یه ربع مونده به اجرا رسیدم...بلیطو گرفتم رفتم برای نشستن تو سالن...جلوتر از من خانوم الهام پاوه نژاد با دخترش و دوستاشون بودن...10 دقیقه نشد...گلاب آدینه هم اومد...کلی باهم ماچبوسی و اینا(با خانومها بابا ، دست ننم درد نکنه ، به من چه؟!)...(چرا نمیریم داخل ،عرض می کنم : گفتن 5 دقیقه صبر کنید...ما تا 5 صبر کردیم و صدامون هم در نیومد...اونایی که مثل من هدفون داشتن که هیچ...اونایی که نداشتن از کارای جدید خانوم پاوه نژاد مطلع شدن)...خلاصه رفتیم تو...
یکی دوتا بازیگر دیگه هم بودند که نمی شناختم ولی تو سریالا دیده بودمشون...
کار به سبک کارهای قبلی جناب محمود استاد محمد تو لحظات آخر تکان دهنده بود...طراحی لباس خوب...میزان سن ها عالی...نور دلچسب...انتخاب موزیکها نه تنها به زعم من ، بلکه از کلام دیگر حضار قابل برداشت بود که فوق العاده بود...به همین دلیل دست فرشید اعرابی عزیز رو به خاطر انتخاب های به جا و زیبا می فشارم...
به نظرم روی دکور دقت نشده بود...کار چنانچه در ابتدا توضیح داده شد...بیانگر داستانی-گویا واقعی-از اوایل انقلاب است که دکور اصلا اینچنین نبود...و کاملا امروزی بود...صندلی ها ، دیگه خیلی قدیمی بخوایم ببینیم مدل 2008...تلویزیون با کنترل روشن و خاموش می شد...شاید 25 سال پیش چنین چیزی (چیزایی) بوده و ما نمیدونستیم و یا شاید اونجا (کانادا) بوده...قهوه و چای هم که با این دستگاه جدیدا (قرمز گنده ها) برای مشتریها آماده می شد...ولی تنها مورد دکور همین بود و مابقی اجزا کاملا زیبا و هنرمندانه بود...
در کل با اینکه بازیها به جز 3-4 نفر، همه تقریبا در یک سطح بودند ، کتی(یا همون کتایون) که نقشش رو شیرین اسماعیلی (فقط تشابه اسمیست) بازی می کرد به نظرم نه برای نقش مناسب بود(حداقل از لحاظ سنی) و نه خوب نقش رو درآورده بود...یک کلمه : خوب بازی نکرد!
تپق هم داشتن بین دیالوگا...اسم اون کسی که تپق زد و جای بدی هم زد رو نمی گم ، دلیلشم اینه که به غیر از اون صحنه ،بازیش خوب بود...کارگردانی خوب بود...گریم هم همینطور...
از زهیر یاری (بزرگسالی حضرت بنیامین در سریال یوسف پیامبر(ع)) چیزی ندیدم...به نسبت بقیه...
مهدی صباغی عالی بود و هدا ناصح با اینکه نقشش کوتاه بود ولی اومد ، کارشو کرد اونهم عالی، و رفت...فرزین صابونی همچون مهدی صباغی دلچسب و میشه گفت بی نقص بازی کرد...
عده ای گفتند که این کار سیاسی نیست...اصلا نیست...الآن دیگه حرفای منم رنگ  و بوی سیاسی داره چه برسه به حرفه ای ها!...به نظرم بود...و اینکه می گفتند ریتم کار خوب بود...نه...خیلی هم نچسبید...
درضمن دیالوگها هم خوب نوشته شده بود...(قابل توجه بعضی کارگردانای سینما)
محمود استاد محمد هنرمندیه که سال 59 شب بیست و یکم رو با بازی مرحوم خسرو شکیبایی روی صحنه برد و هنوز که هنوزه گوشه و کنار، اینکار رو دارن اجرا می کنن...پس کوچکی نظرات من فقط در حد نظره ، نه ، به نقد نمی رسه...به ایشون از ته قلبم تبریک می گم به خاطر کار زیباشون و همچنین پیشرفتی که در نوشتن داشتند چون علاوه بر جذابیتی که در کار داشت ، حرفهایی هم داشت برای گفتن...فراموش نکنیم که سبکشون رو هم فراموش نکرده بودند...
اگر دنبال خودتون می گردید...این کار رو ببینید...
به هر حال چون هدفمندی یارانه ها به تئاتر تعلق نگرفته ، فکر کنم می تونید به دیدن این تئاتر برید...
من هم توصیه می کنم!


۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

روی داد 4 : اینجا ایرانه ، یه گربه ی هفت هزار ساله...


و سرانجام زمستان...




امروز چهارشنبه 1/10/89...
ساعت 17:30 از حموم بیرون اومدی...هیشکی خونه نیست...خودتی و خودت...به خونواده گفته بودی امشب می خوای بری تئاتر...آخه شب اول زمستون می چسبه...اونم تنهایی!
همیشه با فشارتی (BRT) نهایتا 40 دقیقه از ایستگاه خاقانی(منزل) طول می کشه تا برسی 4 راه ولیعصر...
از خونه میای بیرون یه کلاه سرته که سرت خیسه سرما نخوری...
توی ایستگاه اولین نفری ، یکی میاد کنارت وایمیسته به طوری که یه نفر دیگه هم همین اجازه رو به خودش میده...حالا کلا راه خروج برای سواران بر اتوبوس بسته است...اگه کسی بخواد پیاده شه...از روی سر ما باید رد بشه:
-آقا الآن یکی بخواد پیاده شه چیکار باید بکنه؟! خُب برادر من بیا پشت من وایسا!
-(دست در جیب ، به چشمانتان زل زده...با ملچ ملوچ بسیار دلنشین...آدامس می جَوَد)


ساعت 17:35 سوار بر اتوبوس...
عجیبه!...خاقانی ایستگاه دوم از سر خطه...چرا اینقدر شلوغه ، چرا ملت وایسادن...عجیبتر اینجاست که یه جا خالی بود ولی هیشکی نمی دوید که بشینه...
آهان مردم هنوز تو کف هدفمندیَن...نشستم...
ساعت 18:05 ایستگاه امام حسین(ع)...در باز شد...صحنه کاملا تداعی کننده فیلم گلادیاتور بود...شایدم شوالیه ها...دقیقا یادم نیست...

...حَمله...


اون بدبختایی که میخواستن پیاده شن مگه میشد...عین یویو هی میرن طرف در ، نمی شه...بالاخره یکیشون موفق شد که پیاده شه...و بقیه هم...

ایستگاه بعد...ساعت 18:15
خدا...چرا نمیره این! ساعت 6:30 تئاتر شروع میشه...تو هر ایستگاه جای 1 دقیقه ، قشنگ 7-8 دقیقه نگه می داشت...ملت به اتوبوس آویزون بودن...درشم که باز بود...اوناییم که داخل وایساده بودن تفاوت زیادی با کمپوت نداشتند!...فقط تنها تفاوتشون این بود که یه سریاشون چون حموم نرفته بودن شیرین نبودن...تلخ بودن(...البته شور و ترش هم داشتیم)
ولی خداییش این ایستگاه از ایستگاه قبل با فرهنگتر بودن...می دونین چرا؟!
چون 5 ثانیه وایسادن دیدن ملت تو راه گیر کردن نمی تونن پیاده شن...

...حَمله...


ساعت 18:35 ایستگاه 4 راه ولیعصر...یا به عبارتی تئاتر شهر، میخوای پیاده شی:
-آقا ببخشید...پیاده می شم...
-(بگو یه تکون بدن...ندادن...)
دونفر پشت به هَم وایساده بودن (به آندو : آقا پیاده میشم) ، منم نامردی نکردم...خودمو ساندویچ کردم...هممون له شدیم...
ساعت 18:36 جلوی گیشه بلیط فروشی:
-آقا "کافه مک ادم" شروع شده؟!
-بله...
-(کمی مکث)...میشه وا3 فردا برام رزرو کنید...؟
-چرا نمیشه!...
 بلیطو خریدم طرف 1000 تومنیَم نداشت (فکر کن گیشه تئاتر شهر)...خرد کردم راه افتادم سمت خونه...

ساعت 18:45 چهارراه ولیعصر:
چراغ برای عابرای پیاده قرمز بود...

-مسعود تو بافرهنگی وایسا چراغ سبز شه!

فرهنگ چیه بابا بنداز برو!-

...

نزاع درونم همچنان ادامه داشت تا اینکه یه فشارتی خالی اومد...وایساد تو ایستگاه...
منم با بقیه همراه شدم...


...حَمله...
 

برگشتنه تمام مدت به تعداد بیش از انگشتان دو دست هماره صندلی خالی وجود داشت...ولی اونور هنوز شلوغ  بود...
میدون آزادی خبری بود؟!...

در منزل:
-زود برگشتی!...مگه نرفته بودی تئاتر ببینی...؟!


***
یاد دارم روزی را که باران می بارید و مردمان ، افقی بی آر تی را نشانه می رفتند...



هنر نزد ایرانیانست و بس...


۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

روی داد 3 : به خاطر یک پیامک...!

آخ دهنم آب افتاد...دلم به تاپ تاپ افتاد...
روایت دیگری هست که میگه:
آخ دهنم آب افتاد...چِشَم به لپ تاپ افتاد...

امروز سه شنبه ...30/9/89
یه پیامک(اس ام اس) برای یه نفر اومد...متن پیامک این بود:

محفل آریائی تان طلایی
دلهایتان دریایی
شادیهایتان یلدایی
مبارک باد این شب اهورایی...

چون شماره ناشناس بود یا لااقل رو گوشی ذخیره نبود صاحب گوشی گفت:اس ام اس زرتشتی برام فرستادن...نمی دونن که ما مسلمونا داغدار مصیبت امام حسینو خونوادشیم؟...گفتم:چرا جوش میاری؟! بپرس:"شما؟"
گفت:می نویسم که در شب یلدای امسال ما عزادار حسینیم...
گفتم:عزاداریم،نباید هندونه و انار بخوریم؟!...نباید حافظ بخونیم؟!...کدوم سال ما یلدا بزن برقص داشتیم که امسال داشته باشیم؟!...مگه می خوایم عروسی بگیریم...دامبول دیمبول راه بندازیم...؟!
خلاصه پرسید شما...فامیل در اومد و دیگه چیزی ننوشت براش...
بعد یه چیزی بهش گفتم،گفتم:
"اتفاقا باید امشب شادی کنیم...منو تو مگه نمی گیم کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود؟! الآن خونواده امام رسیدن کاخ اون ملعون...حضرت زینب و امام سجاد هم خطبه خوندن،جد و آباد یزید و کشیدن بیرون آوردن جلو چشاش...این خوش به مزاج شما نمیاد؟!"
گفت:"هر چی باشه"...
نمی دونم...هر چی باشه...


 سخن خواجه شیراز(یلدای 89):

 هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
و آنکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من خرده مگیر
شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
رخت ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهر بار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوۀ او نشدش حاصل و بیمار بماند

در جمال تو چنان صورتچین حیران شد
که حدیثش همه در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند


 یلدای امسال چون مصادف با هدفمندی مضاعفه از هرنظر طولانی ترینه... 

شبتون قشنگ...

همینجوری 1 : امشب چه شبیست...!


...یلدا...
جون هر کی دوست دارید نکنید...
جو هدفمندی گرفته ها...

  
نره...
دوستان تفاوت یلدا و چله رو اگه کسی بلده توضیح بده ممنون می شم...

به هر حال خوشحالم که این سنت ایرانی هنوز باقیست...امیدوارم این یکی دیگه سالم بمونه!...هرچند که فقط در حد امیده!

روی داد 2: علاف شدیما...!



امروز دوشنبه 29/9/89...
چه بلایی سرم اومدا!
ساعت 8 صبح کلاس داری با تاسکی(نه تاکسی) اومدی بدو بدو دانشگاه...همکلاسیتو تو راهرو می بینی...
-سلام خسته شدی اومدی بیرون؟!
-نه بابا نیومده...
-جدی؟!
-آره بابا!
تا 9:30 منتظر آقا موندیم که تشریف بیارن (البته به فرموده مسئولین دانشگاه که گفتن اگه بعد 9:30 نیومد برین) نیومدند...
کلاس بعدی کیه؟!
مـــــــــــــامـــــــــــان...4 بعد از ظهر...
از 9:30 تا 4 چقدر میشه؟!
اومدیم کانونها...ساعت 10دبیرالدبرا به صورت کاملا محترمانه (وبلاگتو جلو چشت می بنده...پاشو برو)انداختنمون بیرون...
اومدیم انجمنها...ساعت 10:40 دبیرالدبرای اونور اومد گفت ما هم جلسه شورای دبیران داریم...(اَاَاَاَ...یعنی کانونها هم جلسه بود؟!)
تا ساعت 12:21 منتظر بودیم در به رومون بازشه...نشد رفتیم ناهار و برگشتیم...
ای خدا تا 4 بعد از ظهر چیکار کنم؟!
لازم به ذکر است که اینترنت = نفت! (عارض خدمت دوستانی که اینترنت را پیشنهاد کردند)
"...و تو چه میدانی علافی چیست؟!"

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

روی داد 1:ما هموطنیم!...به خدا هموطنیم!

امروز یکشنبه...28/9/89
چون همیشه دویدن عادتم بود...در راه دانشگاه...
میدون رسالتو:
"دربست...آقا دربست...؟"
"آزادی،انقلاب...انقلاب،آزادی..."
بماند که یکیشون جلومو گرفته بود(مثل اینایی که میخوان زورگیری کنن):
-آقا دربست ارزون می برما!
-نه آقا،نمی خوام...اِ،آقا مگه دزد گرفتی برو کنار...
یکی از عقب تر داد زد:...هو اصغر ولش کن...
خدا پدرشو بیامرزه...
خلاصه!
سوار ماشینای پونک شدیم...
تازه اولای بزرگراه رسالت بودیم...صحنه ای که دیدم نمی دونم عجیب بود،چی بود نمی دونم،ولی می دونم که هر چی بود خیلی دردناک بود...
یه تاکسی(پراید) زرد کنار بزرگراه پارک شده بود...درش باز بود و یک آقایی که پیراهن سفید هم تنش بود داشت راننده رو با دست فشار میداد...از این صحنه ها که راننده تاکسی ها باهم شوخی می کنن زیاد دیدم...ترافیک دور و ور این تاکسی سنگین به نظر می رسید...ماشین ما جلوتر رفت...دیدم نه مثل اینکه قضیه جدیه...ایندوتا درگیر شدن باهم...و آقای پیراهن سفید نه تنها اجازه پیاده شدن رو به راننده ماشین نمیده بلکه داره به طرز فجیعی خفش می کنه...
جالب بود اینکه همه علی الخصوص اینایی که دارن تو ماشیناشون این صحنه رو می بینن و ترافیک درست کردن هیچکدوم واسه نجات اون بدبخت اقدامی نمی کردند...
راننده ماشین ما هم که گفت:"بابا یکی داره یکی دیگه رو می کشه،دیدن داره؟!"...فرمونو چرخوند از همه سبقت گرفت رفت...
چیزی که خیلی عجیب بود این بود که یه موتوری تو پیاده رو وایساده بود داشت به فاصله 1-2متری این صحنه رو میدید و دستاشو مشت کرده بود،با هیجان داشت صحنه رو دنبال می کرد،اگه یکی ازش فیلم می گرفت،به هر کی نشون میداد...بی شک می گفت یارو داره بوکس نگاه می کنه...اون کسی هم که طرفدارشه داره به حریفش مشت میزنه الآن...
نمیدونم طرف زنده موند یا نه...ولی تا الآن از ذهنم این صحنه پاک نشده...
طفلک بدجوری داشت دستو پا میزد...معلوم نیست با اون ماشین خرج چند نفرو میداده...
جالبتر اینکه اومدم دانشگاه...واسه دوستام دارم تعریف می کنم...انگار جوک شنیدن...همچین هاهاها خندیدن که نگو...
گفتم چرا می خندین؟!
گفتن:بابا این جور مواقع باید بخندی!
چه جوری بخندم وقتی میبینم مردم کشورم دارن به جون هم میفتند...
یعنی افتادن!
وقتی واسه مسئول کانونها(فرهنگی)تعریف کردم،فکر کرد دارم فیلم تعریف می کنم،باورش نمیشد...واقعیه!
از دوم-سوم دبیرستان یادمه که می دیدم اینجور تصاویرو...ولی الآن مردم عصبیند...
یکی می گفت:احتمالا کرایه رو به خاطر یه چیزایی که تازه اعلام کردند گرون کرده...اونم قاطی کرده زده کشتتش...
ما که نمی دونم چی اعلام کردند...
ولی هر چه هست خیره انشاالله...

بسم الله...



کسی که حسن خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه بر خط فرمان او سر طاعت
نهاده ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو  هر  دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم بیار باده ناب
که بوی باده مدامم  دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسۀ عقل بی خبر دارد

کسی که از در تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون سر سفر دارد

دل شکستۀ حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد