۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

روی داد 4 : اینجا ایرانه ، یه گربه ی هفت هزار ساله...


و سرانجام زمستان...




امروز چهارشنبه 1/10/89...
ساعت 17:30 از حموم بیرون اومدی...هیشکی خونه نیست...خودتی و خودت...به خونواده گفته بودی امشب می خوای بری تئاتر...آخه شب اول زمستون می چسبه...اونم تنهایی!
همیشه با فشارتی (BRT) نهایتا 40 دقیقه از ایستگاه خاقانی(منزل) طول می کشه تا برسی 4 راه ولیعصر...
از خونه میای بیرون یه کلاه سرته که سرت خیسه سرما نخوری...
توی ایستگاه اولین نفری ، یکی میاد کنارت وایمیسته به طوری که یه نفر دیگه هم همین اجازه رو به خودش میده...حالا کلا راه خروج برای سواران بر اتوبوس بسته است...اگه کسی بخواد پیاده شه...از روی سر ما باید رد بشه:
-آقا الآن یکی بخواد پیاده شه چیکار باید بکنه؟! خُب برادر من بیا پشت من وایسا!
-(دست در جیب ، به چشمانتان زل زده...با ملچ ملوچ بسیار دلنشین...آدامس می جَوَد)


ساعت 17:35 سوار بر اتوبوس...
عجیبه!...خاقانی ایستگاه دوم از سر خطه...چرا اینقدر شلوغه ، چرا ملت وایسادن...عجیبتر اینجاست که یه جا خالی بود ولی هیشکی نمی دوید که بشینه...
آهان مردم هنوز تو کف هدفمندیَن...نشستم...
ساعت 18:05 ایستگاه امام حسین(ع)...در باز شد...صحنه کاملا تداعی کننده فیلم گلادیاتور بود...شایدم شوالیه ها...دقیقا یادم نیست...

...حَمله...


اون بدبختایی که میخواستن پیاده شن مگه میشد...عین یویو هی میرن طرف در ، نمی شه...بالاخره یکیشون موفق شد که پیاده شه...و بقیه هم...

ایستگاه بعد...ساعت 18:15
خدا...چرا نمیره این! ساعت 6:30 تئاتر شروع میشه...تو هر ایستگاه جای 1 دقیقه ، قشنگ 7-8 دقیقه نگه می داشت...ملت به اتوبوس آویزون بودن...درشم که باز بود...اوناییم که داخل وایساده بودن تفاوت زیادی با کمپوت نداشتند!...فقط تنها تفاوتشون این بود که یه سریاشون چون حموم نرفته بودن شیرین نبودن...تلخ بودن(...البته شور و ترش هم داشتیم)
ولی خداییش این ایستگاه از ایستگاه قبل با فرهنگتر بودن...می دونین چرا؟!
چون 5 ثانیه وایسادن دیدن ملت تو راه گیر کردن نمی تونن پیاده شن...

...حَمله...


ساعت 18:35 ایستگاه 4 راه ولیعصر...یا به عبارتی تئاتر شهر، میخوای پیاده شی:
-آقا ببخشید...پیاده می شم...
-(بگو یه تکون بدن...ندادن...)
دونفر پشت به هَم وایساده بودن (به آندو : آقا پیاده میشم) ، منم نامردی نکردم...خودمو ساندویچ کردم...هممون له شدیم...
ساعت 18:36 جلوی گیشه بلیط فروشی:
-آقا "کافه مک ادم" شروع شده؟!
-بله...
-(کمی مکث)...میشه وا3 فردا برام رزرو کنید...؟
-چرا نمیشه!...
 بلیطو خریدم طرف 1000 تومنیَم نداشت (فکر کن گیشه تئاتر شهر)...خرد کردم راه افتادم سمت خونه...

ساعت 18:45 چهارراه ولیعصر:
چراغ برای عابرای پیاده قرمز بود...

-مسعود تو بافرهنگی وایسا چراغ سبز شه!

فرهنگ چیه بابا بنداز برو!-

...

نزاع درونم همچنان ادامه داشت تا اینکه یه فشارتی خالی اومد...وایساد تو ایستگاه...
منم با بقیه همراه شدم...


...حَمله...
 

برگشتنه تمام مدت به تعداد بیش از انگشتان دو دست هماره صندلی خالی وجود داشت...ولی اونور هنوز شلوغ  بود...
میدون آزادی خبری بود؟!...

در منزل:
-زود برگشتی!...مگه نرفته بودی تئاتر ببینی...؟!


***
یاد دارم روزی را که باران می بارید و مردمان ، افقی بی آر تی را نشانه می رفتند...



هنر نزد ایرانیانست و بس...


۱۰ نظر:

  1. راستش برای اینکه مجبور نشم یه پست دیگه راجع به مترو بذارم...می نویسم:
    به دانشگاه الزهرا دعوت شده بودم برای اجرای یه برنامه...این لطفو یکی از دوستان دانشگاهی انجام داده بودند(یعنی منو معرفی کرده بودند به اونها)...
    قبلش جایی دیگه قول داده بودم...دربست گرفتم...بماند که آخرشم دیر رسیدم...
    خلاصه برگشتنه...بیرون باد و بارون و طوفانو اینا شد...همه ریختن تو ایستگاه مترو...به هر ایستگاهی می رسیدیم ملت میدیدن که جا نداره ها باز سوار می شدن دقیقا همین کاری رو که برای بی آر تی انجام می دادن...انقدر به همه فشار میومد همه داشتند فریاد می کشیدند...منم لباس رسمی ، کت و شلوار تنم بود...کلی حرص خوردم...یه ایستگاه یادمه به اونایی که بیرون وایساده بودن و می خواستن سوار شن گفتم:
    "جون مادرتون...به جوونیمون رحم کنین..."
    این پست هم طولانی شد...هم پرحرف...
    معذرت ازهمه...

    پاسخحذف
  2. تصویر سازیها خوب بود و نشونه واقعیت فرهنگ داغون ما ها !

    سخت نگیر درست نمیشه !

    پاسخحذف
  3. ولی انقد کیف میده که دقیقا از زیر پل عابر پیاده از خیابون رد بشیمو هیچ توجهی هم به بوووووووووووووق ماشینا نکنیم
    خداییش آدم یه احساس خاصی بهش دست میده
    پیشنهاد میکنم یه بار امتحانش کنید
    ولی خب عواقبش با خودتونه از الان بگم که بعدا گله ای از من نکنید

    پاسخحذف
  4. سلام.
    این هنر که گفتین، دقیقا یعنی چی؟!!!!
    (تا حالا خطای عابر پیاده رو دیدین که یه سرش میره تو شمشادا؟ راه به پیاده رو نداره)

    پاسخحذف
  5. به صابر خسروی عزیز:
    لطف داری...
    راست می گی وقتی درست نمیشه واسه چی سخت بگیرم؟!
    ولی با این حال بازم سعیمو می کنم...
    سپاس از اینکه به کلبه خراب من سر زدی...

    پاسخحذف
  6. خیلی ممنون واقعا...
    من هنوز عذاب وجدان دارم پریدم جلو اون ماشینایی که چراغشون سبز بود ولی ما عابرا راهشونو بستیم...تازه هیچکدوم بدبختا بووووووووووووووووقشونم در نیومد...
    ولی راست می گین خارج از عذاب وجدان یه حس خاصیه...
    هرچند اگه میمُردم یا بلایی سرم میومد...(طبق گفته هاتون)شما گردن نمی گرفتین...

    همه جوره ممنون از نوری که با اون خونه خراب من رو روشن کردید!

    پاسخحذف
  7. به ت.تیماج چی گرامی:
    هنر یعنی بصورت افقی وارد بی آر تی شدن ،
    هنر یعنی وقتی همه راهتو برای خروج از اتوبوس بستند بتونی پیاده شی ،
    هنر یعنی مرد و زنی که حاضرم قسم بخورم چندین ساله رنگ ورزشو (لا اقل به طور منظم) به زندگیشون ندیدند از روی حفاظای بی آر تی همچون spiderman بی باک و چالاک عبور می کنند...
    هنر یعنی بدون اینکه به پهلو دستیت چیزی بگی ،بی فرهنگی رو به جمع خودت اعمال کنی (...حمله...) ،
    هنر یعنی وقتی در اتوبوسِ در حال حرکت بازه و تو از اتوبوس آویزونی توی اون وضعیت با بقیه ی همسفرات بگی بخندی و اصلا هم احساس خطر نکنی!
    هنر یعنی به هم بگیم که چقدر دوستت دارم ولی باطنا می دونیم که می خوایم سر به تنش نباشه...

    هنر یعنی تئاتر، شهر که عُرضه ی خراب کردنشم نداشتن...ساختنشون پیشکش...!

    همه اینها معنی واقعی هنر نیست بلکه معنای هنر تو ایرانه...

    بسیار عذر میخوام اگه کمی تند رفتم...و
    بسیار سپاس از گرمایی که دادید با حضورتون تا زمستان خانه محقرم احساس نشود...
    سپاس!

    پاسخحذف
  8. به خ.ت.تیماج چی گرامی:
    راستش این موردیو که گفتید(خط عابر پیاده و شمشادو اینا)رو ندیدم ولی با این بیان شما قشنگ تصویرسازی شد واسم...
    همینه دیکه...سوار ماشین یه آقایی شدم...(اتفاقا از خطیها هم ازم کمتر گرفت)از این پیرمرد با کلاسا بود...ماشینشم با کلاستر از مسافرکشی و اینا بود...تو راه وقتی صحبت شد گفت من فوق لیسانس برق الکترونیک دارم از آلمان...گفتم:پس چرا داری مسافر کشی می کنی...گفت آژانسم...اونجا یه نامه امضا کردم تو ایران پدر صاحب بچمو در آوردن...خلاصه...
    گفت:یه روز وقتی اونجا چراغ عابرا قرمز بود به یه بچه 4-5ساله گفتم ماشین که نمیاد بیا رد شیم...بهم فحش داد...گفت بی شعور بی فرهنگی...بعدم که چراغ سبز شد انقدر مطمئن شروع به دویدن کرد...انگار تا به حال ندیده چراغ باشه و کسی رد شه!
    درکل از این مثالا زیاده...من اگه بخوام بگم صبح میشه...
    موید باشید!

    پاسخحذف
  9. اصلاحیه:
    انگار تا به حال ندیده چراغ قرمز باشه و کسی اونو رد کنه!...
    درکل...

    پاسخحذف

اگر عضو هستید و یا وبلاگ دارید که وبتون رو بزنید و نظرتون رو بنویسید...
ولی اگر خدایی نکرده غیر از اینه...توضیح می دم دقت کنید...
با نام ناشناس نظرتون رو مرقوم بفرمایید ولی یه جوری به من گرا رو بدید که کدوم عزیز داره پیغام میذاره...
ممنونم...