امروز چهارشنبه 8/10/89
ساعت 14 پای کامپیوتر ، سایت تئاتر شهر:
یوزرنیم و پسوردمو وارد کردم و وارد پروفایلم در باشگاه تماشاگران تئاتر شدم...
عجیبه... چقدر جالب دوساعت پیش نظر گذاشتم:"بابا یه تئاتر با تخفیف میخوایم ببینیما اگه گذاشتین!"
چقدر زود جواب دادن... بلیط اینترنتی گرفتم... برام خیلی جالب بود ، چون تا حالا خانه تئاتر رو ندیده بودم ،
با تاخیر 15 دقیقه ای تئاتر آغاز شد... طبق معمول مردم با پِخ گفتن بازیگرا می خندیدن... وای به حال اینکه اینا یکیشون رشتی بود یکیشونم کُرد...
چقدر زود جواب دادن... بلیط اینترنتی گرفتم... برام خیلی جالب بود ، چون تا حالا خانه تئاتر رو ندیده بودم ،
با تاخیر 15 دقیقه ای تئاتر آغاز شد... طبق معمول مردم با پِخ گفتن بازیگرا می خندیدن... وای به حال اینکه اینا یکیشون رشتی بود یکیشونم کُرد...
داستان مربوط به جنگ بود... نگاهی طنزآلود که نه "لیلی با من است" بود و نه "پِچپِچه های پشت خط نبرد" علیرضا نادری... چرا علیرضا نادری؟!... چون اونم تو سالن بود... داستان:
سه نفر آدم که پشت خاکریزن و اول دو نفر بودن و بعد یکی دیگه بهشون اضافه شد ، یک جوان 15 ساله (تهرانی) که دیده بان بود ، یک فرمانده 30 ساله (کُرد) و یک جوان رشتی مجهول الهویه که نامزد داشت و آمده بود جای 15سالهه و نامه دوروزه می خواست و اینا...
عراقیا دارن حمله می کنن ، همه چی آرومه...
نیرو نداریم... همه چی آرومه... (اینها رو علیرضا نادری عزیز هم اشاره کرد) ،
بابا یه استرسی چیزی... حداقل درونی...
کلا به سبک مسعود ده نمکی (که یک ملت خاطرخواه داره) شوخی های جنسی و غیرجنسی و بی باادبی و با بی ادبی هم توش زیاد کم نبود...
جلسه نقد و بررسی کار بلافاصله بعد از اتمام نمایش برگزار شد... که علیرضا نادری و دو آقای دیگه که یکیشون آقای عظیمی نامی بود آمدند و نقد و بررسی رو شروع کردن... دارم می گم که اون سه نفر فقط مخاطب بودن و هیچ ربطی به عوامل اجرا کننده نمایش نداشتن... یعنی کارگردان و بازیگرا و عوامل قاطی جمعیت بودن و سه نفر که فقط من علیرضا نادری رو توشون می شناختم و قبولشم داشتم رو سن بودن!
با یک سری واژه های کلیشه ای بحث آغاز شد... سومین نفر بودم از تماشاگرا که تونستم صحبت کنم:
- این همه کاسه (اونم استانبولی) چیو نشون میده؟! من نه ارتباط برقرار کردم و نه به نظرم منطقیه... یکی از بندهای اصولی تئاتر:
"اگر شما یک فندک هم به روی سن می آورید باید آوردن آن دلیل داشته باشد..."
دلیل این همه کاسه چیه؟!... دلیل اینکه اینا وقتی فرماندشون سرشون داد میزنه میدوند و این کاسه هارو برعکس می کنند چیه؟!... اینکه کاسه زیاد بود مشکل دیگه ای هم داشت و اینکه حواس مخاطب رو خیلی پرت می کرد...
خوبی هم داشت مثل میزان سن سینما شده بود که مسیر آمد و رفت هرکس مشخص بود...
ریتم کار جهشی... بازی ها قوی... نور خوب... پایان افتضاح...
آقا کمبود صوت و امکانات داری نرو واسه اجرا... مردم که موش آزمایشگاهی نیستن که برادر من... شروع داشت... میانه ، اِی داشت... پایان نداشت و کارگردان عذرخواهی کرد و گفت سی دی صوتی کار دست ما نرسید و ما مجبور شدیم آخر نمایش رو عوض کنیم (البته از لابلای جمعیت گفت... در گوش من گفت...رو پشت بوم گفت... نکن آقا اِ... )
با مخاطب خوب ارتباط برقرار کرد... طنز داشت و به نظر من حرفی برای گفتن نداشت... عین جمله:
من میام و یک تئاتر رو می بینم برای اینکه نیم نمره حداقل بهم اضافه بشه... شعار نمی خوام ، حرف می خوام... پیام می خوام... اگه حرف این بود که یک آدم (رشتیه) به خاطر ازدواج کردن با دختر همسایه میاد جبهه که اینو توی اخراجیهای یک هم داشتیم (نمی خوام از مسعود ده نمکی دفاع کنم ، خودم خیلی باهاش مشکل دارم) در کل حرفی نداشت...
من نه منتقدم ، نه هنرمند ، هیچی نیستم فکر کردم لازمه حرفمو بزنم...
آقای محترمی از بی ربطهای روی سن جواب من را میدهند:
در جواب این دوستمون... این کاسه ها میتونند از دل خودشون یک چیز دیگری رو به عرضه بگذارند و اینکه اصلا همه چیز با این کاسه ها بود... آب داخلش بود... آتش داخلش روشن می کردند... باهاش بی سیم میزدند بعضی جاها نامه می شد و هزار و یک چیز دیگه... ما نباید اینقدر سُنّتی فکر کنیم ، که وقتی یک چیز روی صحنه است حتما باید ازش استفاده بشه... مثال فندک رو که زدید منو یاد کارهای قدیمی چخوف انداختین و باید یک نوگرایی بشه...
من : پس یک پیشنهاد دارم... شما یک متن راجع به ضحاک بنویسید که در اون ضحاک فریدون رو میکُشه... یعنی خلاف گفته ی حکیم فردوسی ، چون نوآوریه دیگه... اصل رو که نمیشه عوض کرد عزیز من...
- نه آقا این یک تفکر سُنّتیه... من دارم می گم سُنّتیه... شما می گید سُنّتو عوض کنیم... سُنّتیه... سُنّتی... سُنّتم باید عوض شه...
(جمعیت : بابا این نمی فهمه کَلکَل نکن ، گور ...ش و همچنان :این یک تفکر سُنّتیه)
...
...
...
علیرضا نادری آخر جلسه (نشون داد که یک استاده):
(و او زمزمه می کند : اینم سُنّتیه... سالنم سُنّتیه... اونم سُنّتیه... نادریم سُنّتیه... )
... نمایش با اون شوخیاش یکجورایی (سُنّتیه؟!-علیرضا نادری: نه عزیزم... آروم باش) _ ببخشید واژه ی بهتری براش پیدا نمی کنم _ روحوضی شد هم به یک سمت دو نفر فقط با هم صحبت کردن رفت و هم اینکه یک فرمانده در جنگ همش می خواد به دیگران این رو دیکته کنه که من از شماها بالاترم...
"... این نمایش بر اساس معصومیته که هر سه نفر ، هر سه بازیگر دارا بودند... "
... اگر شما آخر نمایش منظورتون این بود که این کاسه های دهان به سمت بالا نشانه گورستانه باید این رو مخاطب می فهمید... کما اینکه دهها نظر ازقبیل ایشون (منو وَگوئِه) با این مطلب و علی الخصوص آخر نمایشتون مشکل داشتن...
در کل ایرادای دیگه ای هم گرفت که تایید نظر خیلی از حضار بود و البته چون خودش نمایشنامه و فیلمنامه نویسه از متن شروع کرد و به جز من کسی راجع به بازیگری صحبت نکرد...
در نهایت حتما برید ببینید این کار رو... البته اگر هنوز باشه... کار قشنگیه... زبان طنز داره... که به دل خیلیها می شینه... از جمله خود من... هر چی نداشته باشه... بازیگرای خوبی داره...
از عوامل کاملا بی ارتباط و محترم کار و همچنین همه عوامل محترمتر و مرتبط با کار عذر خواهی می کنم به خاطر صحبت تندی که راجع به نمایش کردم ، البته بعد از تبریک و تشکری که دارم... تلافی نکنید چون بدون غرض نوشتم...
راستی اسم نمایش "آخرین نامه" است ، که نویسنده و کارگردانش آقای مهرداد کورش نیاست!
ببخشید پستم کوتاه بود دیگه...
جبران می کنم...
فقط...
هیچی ولش کنین...
دلم برا خودم سوخت...
پاسخحذفهیشکی دیگه منو دوست نداره...هیشکی برام نظر نمیذاره...
هیییییی...گریه و اینا...
دوباره هیشکی منو دوست نداره...
دوباره هیییییییییی...گریه...
دوباره هیشکی...