۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

روی داد 19 : کتابـــــــــــــــــــم!


وای...
مصیبت...
داستان...
نمایشنامه ای که آورده بودم تو اتوبوس و مترو ، تو راه رفت و برگشت بخونم افتاد...
حالا من کجام دقیقا ، اگه گفتین؟!
آفرین ردیف سه (یعنی آخرین ردیف) صندلی 13 ، آخرین صندلی بهم رسید ، باز خوبه صندلی رسید ، ملت که رو زمین نشسته بودن!
افتاد لای این آهنا که طبقه طبقه صندلی می شن میان بالا ، صندلی تئاتر دیگه!
بذار اول اینو ببندمش تا آخر متن همینجوری غصه ی کتاب منو نخورین ، به هر مصیبتی بود با کلی خاکی پاکی شدن از لای این میله هایی که صندلیهارو می ساختن رفتم درش آوردم...


البته بعد از اتمام نمایش!

جدا شگفت آور بودا...می دونین ، آدم انتظار نداره مثلا نمایشی که توی کارگاه نمایشه یهو انقد تماشاگر داشته باشه ، بعد انقدم خوب باشه...
دکور انقد ردیف ، از وسط صحنه ، نه من موندم ، یه لوستر آویزون بود ، لوستر چهارتا لامپ شمعی آفتابی داشت ، بعد برق داشت ، واقعا رو دکور خوب کار شده بود ، نسرین ادبی بازیگر نقش سوسن ، انگار مادرزاد معلمه ، من قشنگ حس کردم معلمه ، عین یکی از همکارای مادرم که توی مدرسشون ، از دوران طفولیت قشنگ خُلقیاتش برام ثبت شده بود...

من راجع به تک پسری که بعد از رویت دو خواهر(چه فیلم مزخرفی بود) به نمایش اضافه شد ، می تونم صدای گرم و افکار منفیشو هنوز مرور کنم ، احساس همزاد پنداری من و امثال من با اون به نظرم تکرار نشدنیه...
نمی دونم چرا همش دوست داشتم صابر هم باهام تو این نمایش می بود ، دوست داشتم نظرشو بعد از نمایش می پرسیدم ، ولی به نظرم لازمه که یه بار بره و ببینه این کارو...
دلچسب بود...

راستی رویا افشار بازیگر قدیمی تئاتر و تلویزیون(فیلم سینمایی ندیدم ازش خب) هم اومده بود ، نمی دونم اون آقائه کی بود ، چی بود ، چی کاره بود ، ولی دم در بود ، موقع خداحافظی عین منو یک پسر دیگه باهاش دست داد و خداحافظی کرد ، خب تقریبا همشون اینطورین ولی واقعا برام قابل هضم نیست ، نه نه اشتباه نکن ، غیبت نیست ، اینها براشون واقعا اهمیت نداره که در ملا عام اینکارو انجام میدن ، و اصلا به زعم اونها مساله ای نیست ، مسلما نه تنها واسه اونا ، بلکه واسه خیلیای دیگه هم عادیه و به نظر اونها باید واسه بقیه هم عادی تلقی بشه ، ولی یکی از دلایلی که خیلی در این زمینه اذیتم می کنه و  خیلی وقتا نا امید از ادامه راه همین مساله است...

ولش کنیم...
کار قشنگ بود ، جون مادرتون برین ببینین ، بفهمین چی می گم ، همه چی بود دیگه ، همه چی داشت ، از هنر تا از این موردای آخری که اشاره کردم!


خداحافظی نکن!



۱ نظر:

  1. نمی دونم چرا همش دوست داشتم صابر هم باهام تو این نمایش می بود ، دوست داشتم نظرشو بعد از نمایش می پرسیدم


    ممنونم از اینکه به یاد منی

    پاسخحذف

اگر عضو هستید و یا وبلاگ دارید که وبتون رو بزنید و نظرتون رو بنویسید...
ولی اگر خدایی نکرده غیر از اینه...توضیح می دم دقت کنید...
با نام ناشناس نظرتون رو مرقوم بفرمایید ولی یه جوری به من گرا رو بدید که کدوم عزیز داره پیغام میذاره...
ممنونم...