جوانم ، اما ،
چه جوانی؟!
انگار نه انگار که جوانم ،
نصیحت می شوم ،
فقط نصیحت ،
حتی نمی کنم کاری ، تا خطایی نشود ،
باز نصیحت می شوم ،
زمان می گذرد ، زمانه نیز هم...
جوان هستم ولی جوانی نمی کنم...
می گذرم...
پیــــــــر میشوم...
می مانم...
در کار خودم می مانم ،
که از همان جوانی پیر شدم ،
همچنانکه پیر شدم باز نصیحت می شوم ،
چون ، همه چیز زور شده است...
پدری که هرچه خواسته کرده ،
مادری که هرچه خواسته گفته ،
برادر و خواهری که رنگ بدبختی زمانمان نچشیده ،
و همچنان دارم نصیحت می شوم ،
انگار نه انگار که جوانم ،
از خود پرسیدم یک بار ،
خطایم کجاست ،
شکلم؟ ،
دلم؟ ،
زندگی؟!
وای...زندگی...زندگی ، همه چیزت زور شده ،
انگار نه انگار که جوانم ،
نیک می دانم کوچکترم ،
چون کوچکترم ، سزاوار بد خلقیم ،
و چون کوچکترم ، به این بدخلقی که زور شده ، واکنشم...
نصیحت می شوم ،
چون ، همه چیز زور شده ،
کاسه ی صبرم لبریز شده ،
دلم ازین زمانه سیر شده ،
پدرم پیر شده ،
مادرم زمین گیر شده ،
جهان با مردمش در گیر شده ،
نامردمان دلیر شده ،
خدایا ، دیر نشده؟!
یارای ماندنی نیست برای اشکهای پشت پلک ،
دیدی دلت می گیرد؟ ،
...
کسی اشکهایت را نبیند ،
انگار نه انگار که جوانم ،
انگار نه انگار ،
به کجای دلم سفر کنم؟
به کدامین نگاه روشن عشق؟!
عشق؟!!!!!!
چه واژه ی غریبی ، در دبیرستان در کتابی خواندم ،
یک دو ساعت بر کلامش ماندم ،
دیدم کاربردی ندارد ، به کتابخانه برگرداندم ،
همچنانکه نصیحت می شوم ، فهمیدم ، همه چیز زور شده ،
اصلا می دانم جوانی چیست؟!
پدرم ، پرسشی دارم ، مادرم گلایه ای ،
خواهرم ، قلب سنگینی دارم ،
برادرم...
کاری با تو ندارم ،
پدرم ، جوانی چیست؟!
تو اینک به نگاه من و دل ، چشم و چراغ خانه ای ،
جوانی چیست؟
مادرم ، تاج سرم ،
رویای جوانیت برایم چیست؟
خواهرم دوستت دارم ، دل و دستم از تو ،
گاهی تو به من بگو ،
همه چیز زور شده ،
قلبهامان دور شده ،
زمین و زمان شور شده ،
مردمان شرور شده ،
خانه مان گور شده ،
خانواده مان...صبور...
...
...
...
نه نشده ،
خودمانیم ،
همه چیز زور شده...
همچنان نصیحت می شوم ،
و...
انگار نه انگار که جوانم!
×.مسعود اسماعیلی 3/6/90