قریب به بیش از نود درصدتان احتمالا مطلعید که ز چه
رو مدت مدیدیست ، آفتابی نیستم.
به لطف بانوی سُکاندار اسبق 409 به شرکت در آزمونی برای پیوند
شدن به مجری کارشناس در تلویزیون ایران راغب شدم و پس از گذراندن سه مرحله آزمون و
البته حدود یکسال و اندی حال ، دوره ای آموزشی را با درسهایی سنگین ، شیرین و
اژدرفکن ، اساتیدی مسن ، مهربان و کاربلد می گذرانم.
برایم جالب است بدانید ، کوچکترین فرد کلاسم ، و نه
قامتی دارم و نه قیامتی که قِرت اش هم ارزانی همانکه دارد. انصافا برایم کمی شادی
آفرین است که کناردستی ام سه سال است خداوند فرزندی باو عطا کرده و کمی آنطرفتر ،
مشاور رئیس کنترل ترافیک زمان هاشمی رفسنجانی ، آنطرفتر نریشن گوی ایرانسل و دیگری
فوق لیسانس حقوق بین الملل ، آنجا هم یک خبرنگار رادیو نشسته که همه ی اساتید او را
می شناسند.
بگذریم ، جوی صمیمی حاکم بود ، یا لااقل من کمی
اینطور برداشت کردم و با آنها همراه شدم ، مدتی که گذشت دیدم با هم چه خوبند ولی به من که می رسند حتی منتظر نمی شوند
سوالهایشان را جواب دهم ، عده ای حاضر به تکان دادن سر و دست و زبان که هیچ نیستند
، ولی باهم چه خوشو خرمند؟!!!
بودند کسانیکه من برایشان هیچ توفیری با دیگری
نداشتم ، به عنوان نمونه همانکه مشاور ترافیک بود ، گفتم؟! ، نه نگفتم ، یک
جورهایی همکاریم ، سال 55برای یک کار تئاترش 65000تومان پول گرفته که صدایش و
احتمالا خدایش هم گواهیست. درست حدس زدید با پولش می توانسته بهترین خانه های
تهران آنموقع را خریداری کند. همان خبرنگار و دیگرانی هم بودند و مابقی بویی از
روابط عمومی گویا نبرده بودند ، حس سیاه تکبر و غرور و خودبزرگبینیشان تا پس کله
ام را می سوزاند ، در شناخت سازمانی مراحل تماسو فهم و درکو احساس را برایمان
تشریح کردند ولی نشد که نبود!
صحبتی شد با مردی(استاد) بزرگ که
لااقل رسانه ی 6کشور اول اقتصادی جهان را در مشت دارد ، از انگلیس و آمریکا و آلمان
گرفته تا ژاپن و چین و غیره ، قرار شد تشخیص دهد آیا یارای ادامه دادن در این حوزه
در توان من هست یا خیر که آزمونی تک سوالی تحت عنوان تست شخصیت برایمان تدوین کرد که
پاسخش این بود:
لطفا در زمینه های اجتماعی و رفتاری خودتان شک
نکنید. شما می توانید با اعتماد به نفس و صبوری بیشتر تعهدات رفتاری متقابل خودتان
را عرضه و سپس اثبات کنید.
موفق باشید.
متشکرم!
ادامه دادم ولی هنوز به جز اندکی کسی با من حرف نمی
زند.
ولی با خودم حرف می زنم ، با کتاب ، با قورباغه ای
که هدیه گرفته ام...
به زیبایی خودم شک کرده ام ، به زیبایی درونم ، به
برونم ، به ظاهری که دارم ، به باطنی که درکش مشکل شده است...
می گویند:
شادی پروانه ایست که هرچه تقلا می کنی نمی توانی آن را شکار کنی ، باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند ،
شانه هاتان پر از پروانه!
یلداتون مبارک...
اگر برایم پیامی می نویسید و اگر فکر می کنید ارزشی
دارم برایم غزلی مخصوص از خواجه ی شیراز بگیرید ، نوشته تان را ضمیمه اش کنید تا
در این شب عزیز اختصاصی دعایتان کنم!
به یاد حال یلدای پارسال.×