طبق معمول همیشه ابتدا سینمای ما و سپس کافه سینما را برای بررسی اخبار روزانه ی هنر در کنار
دیگر صفحات گشودم ،
چشمم به مطلبی افتاد که ابتدا جدی نگرفتم و گفتم شایعه ای بیش نیست خبری که در کافه سینما
اینطور نوشته بود:
گفتم که هاهاها ، ولی انگار سینمای ما آب یخی باشد بر افکار من:
دختری با کفشهای کتانی که دیروزها وقتی در خیابانهای شهر قدم می گذاشت گمان می کرد که راه
ابریشمی آبی را می پیماید ،
با گربه ی آوازخوانی هم غذا شده بود که همان گربه ی عروسکی شرفی به ز مردنماهای این شهر
داشته و دارد ،
(کمی مکس)
افسوس که زمانه تنها به سه زن قناعت نکرد و ستاره ای بیش ، همچون عکاس دربند را به طبقه ی
سوم اسارت گرفت ، به امید آنکه کمی صداها بیفتد ،
چه خیال باطلی...
امروز اما مانند دیروز کماکان دیدنیست ، چون زندان زنان ...
کسی چه گمان می کرد که آتش سبز اینگونه شعله کشد و پگاه صبحدم را برایمان به تلخی یادآور
باشد...؟
کدام یوسفی هست که به سربازان گمنام امام زمان ما یادآور شود که ،
مردان غیور به زندان زنان ، ورود آقایان ممنوع!
بعد از "منهای دو" به او گفتم:
خسته نباشید ، بازیتون توی طبقه ی سوم واقعا خوب بود ،
پاسخ داد:
مرسی ممنون ، شما فیلم رو دیدید؟
گفتم:
بله ، تو جشنواره دیدم ،
گفت:
واقعا؟ ، وای خوش به حالتون ، من خودم خیلی دوست داشتم ببینم واکنش مردم چیه؟
گفتم:
خب چرا تو جشنواره نیومدید ببینید؟
گفت:
ایران نبودم!
برایش با منصور آرزو کردیم که انشالله سیمرغ بگیرید...
خندید و باران کوثری را در آغوش گرفت...
... :
انقدر صمیمی بود که بهم می گفت پدر ،
چرا بود ، چرا می گفت؟
هنوز هم هست!
برایش دعا کنیم...