۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

روی داد 39 : این منم ، مرا تحویل بگیرید...!




قریب به بیش از نود درصدتان احتمالا مطلعید که ز چه رو مدت مدیدیست ، آفتابی نیستم.
به لطف بانوی سُکاندار اسبق 409 به شرکت در آزمونی برای پیوند شدن به مجری کارشناس در تلویزیون ایران راغب شدم و پس از گذراندن سه مرحله آزمون و البته حدود یکسال و اندی حال ، دوره ای آموزشی را با درسهایی سنگین ، شیرین و اژدرفکن ، اساتیدی مسن ، مهربان و کاربلد می گذرانم.
برایم جالب است بدانید ، کوچکترین فرد کلاسم ، و نه قامتی دارم و نه قیامتی که قِرت اش هم ارزانی همانکه دارد. انصافا برایم کمی شادی آفرین است که کناردستی ام سه سال است خداوند فرزندی باو عطا کرده و کمی آنطرفتر ، مشاور رئیس کنترل ترافیک زمان هاشمی رفسنجانی ، آنطرفتر نریشن گوی ایرانسل و دیگری فوق لیسانس حقوق بین الملل ، آنجا هم یک خبرنگار رادیو نشسته که همه ی اساتید او را می شناسند.
بگذریم ، جوی صمیمی حاکم بود ، یا لااقل من کمی اینطور برداشت کردم و با آنها همراه شدم ، مدتی که گذشت دیدم با هم چه خوبند ولی به من که می رسند حتی منتظر نمی شوند سوالهایشان را جواب دهم ، عده ای حاضر به تکان دادن سر و دست و زبان که هیچ نیستند ، ولی باهم چه خوشو خرمند؟!!!
بودند کسانیکه من برایشان هیچ توفیری با دیگری نداشتم ، به عنوان نمونه همانکه مشاور ترافیک بود ، گفتم؟! ، نه نگفتم ، یک جورهایی همکاریم ، سال 55برای یک کار تئاترش 65000تومان پول گرفته که صدایش و احتمالا خدایش هم گواهیست. درست حدس زدید با پولش می توانسته بهترین خانه های تهران آنموقع را خریداری کند. همان خبرنگار و دیگرانی هم بودند و مابقی بویی از روابط عمومی گویا نبرده بودند ، حس سیاه تکبر و غرور و خودبزرگبینیشان تا پس کله ام را می سوزاند ، در شناخت سازمانی مراحل تماسو فهم و درکو احساس را برایمان تشریح کردند ولی نشد که نبود!
صحبتی شد با مردی(استاد) بزرگ که لااقل رسانه ی 6کشور اول اقتصادی جهان را در مشت دارد ، از انگلیس و آمریکا و آلمان گرفته تا ژاپن و چین و غیره ، قرار شد تشخیص دهد آیا یارای ادامه دادن در این حوزه در توان من هست یا خیر که آزمونی تک سوالی تحت عنوان تست شخصیت برایمان تدوین کرد که پاسخش این بود:

لطفا در زمینه های اجتماعی و رفتاری خودتان شک نکنید. شما می توانید با اعتماد به نفس و صبوری بیشتر تعهدات رفتاری متقابل خودتان را عرضه و سپس اثبات کنید.
موفق باشید.
متشکرم!

ادامه دادم ولی هنوز به جز اندکی کسی با من حرف نمی زند.
ولی با خودم حرف می زنم ، با کتاب ، با قورباغه ای که هدیه گرفته ام...
به زیبایی خودم شک کرده ام ، به زیبایی درونم ، به برونم ، به ظاهری که دارم ، به باطنی که درکش مشکل شده است...

می گویند:
شادی پروانه ایست که هرچه تقلا می کنی نمی توانی آن را شکار کنی ، باید آرام باشی تا روی شانه ات بنشیند ،

شانه هاتان پر از پروانه!
یلداتون مبارک...

اگر برایم پیامی می نویسید و اگر فکر می کنید ارزشی دارم برایم غزلی مخصوص از خواجه ی شیراز بگیرید ، نوشته تان را ضمیمه اش کنید تا در این شب عزیز اختصاصی دعایتان کنم!

به یاد حال یلدای پارسال

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

روی داد 38 : نور یا ظلمت؟!



در جنگ نور و ظلمت ، یا باید نور باشی یا ظلمت راه سومی وجود ندارد.


ساکت بودن و سایه ماندن همان ظلمت است.


پس بکوش به قدر خود روشنایی بخشی ، حتی به اندازه ی یک شمع!






عشق یعنی گداختن ، این سخن حسین است...

(روز واقعه 1371)


×.از علاقه مندان به حضور در تئاتر جناب منصور نصیری در خواست می شود یک روز هماهنگ شوند و به تئاتر بیایند و حالش را ببرند!
مکان تالار وحدت ، موضوع مناسبت محرم ، زمان ساعت 19!

×.عزاداری ها از همه قبول ، امید که ما هم در دعایتان بوده باشیم!

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

روی داد 37 : دانشگاه کربلا...



باز از راه محرم غم رسید
بر زمین و آسمان ماتم رسید
این هلال قد کمان دیگر است
لیتنا کنا معک اندر سر است
خرقه ها را بار دیگر تن کنید
آتشی در قلب این خرمن کنید
طبل وشیپور عزا را سر دهید
هفت اقلیم عطش را در دهید
ورد صوفی ح س ی ن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلون
حای آن حمٍ به ذات کبریا
سین آن سرها ز پیکرها جدا
یای آن یکتا پرست و یذکرون
نون آن باشد قسم بر یسطرون
سینه از درد فراقت خسته است
دل بروی غیر تو او بسته است
هیچ دانی در دلم جا کرده ای؟
عرش حق شش گوشه بر پا کرده ای
عشق بازی با تو معنا می شود
نور حق با تو هویدا می شود
السلام ای شاه مظلوم و غریب
السلام ای آیه ی امن یجیب
السلام ای نو ر چشم مصطفی
السلام ای خامس آل عبا
مهدی شریفی




×.پی نوشت: پروردگارا ! اول شعورو شعر عزا را به ما عطا فرما ، بعد اگر خواستی لذتش را !

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

روی داد 36 : وضعیت شبهای سفید تلویزیون...





حال غریبی دارم ، خیلی غریب...
شاید برای اولین بار باشد که برای دیدن یک سریال اینهمه بی تابی کنم و برای لذت بردن از آن ، همه را مجبور به سکوت . با اینکه ممکن است کمی باورنکردنی به نظر برسد ولی به شدت معتقدم که این کار یک کلاس کارگردانی ، بازیگری ، دکور و صحنه ، نور ، دکوپاژ ، تدوین و میزانسن و... است ، کلاسی که دارم با مهمترین ورودی جسم بشر دریافت می کنم ، چشم.
در این کلاس می آموزی که دوربین را کجا بکاری ، صحنه را چگونه بیارایی ، در یک مجموعه ی قدیمی کاپشن مارک 2009 نپوشی و در کادر دوربینت در یک اجتماع عمومی ، 25نفر با موبایل در سال 65صحبت نکنند(سریال ستایش پلانهای گذر طاهر فردوس در معابر شهر). در این کلاس می آموزی بازیگر نباید برای گریه کردن زور بزند ، می آموزی که درس خواندن چقدر مهم است ، می فهمی که قهر چقدر مکدر و چرک است ، می آموزی که اسلو موشن چقدر یاری دهنده است ، می آموزی که های انگِل چقدر زیباست ، و می آموزیم که برای کارگردانی قهر کردن با مادرمان لازم نیست.
مدت زیادیست که قصد نوشتن دارم ، از همان موقعی که می خواندم که این سریال بوی زندگی می دهد ، این سریال چنان و چنین است ، از همان موقع که می خواندم بهروز دارد ادای بهداد را در می آورد ، بهروز وثوق نمی خواهیم ، وقتی بهداد نابالغ بود(هرچند که اعتقاد دارم در این نقش از بهداد هم بالغتر است) . می خواستم یک چیزی بگویم و نمی دانستم آن چیست ، یونس غزالی بود؟ ، کنترل اینهمه بازیگرو نابازیگر بود؟ نمی دانم چه بود ، شاید همین الان هم ندانم ، ولی این را میدانم که یگانه است ، نه تنها در چندین سال اخیر تلویزیون ، شاید در تمامی اعصار بعد از انقلاب ، بنابراین همیشه به همه چیزش توجه می کنم ، از اینکه می بینم امیرحسین رستمی چقدر می تواند بهتر و متفاوت تر باشد ، از اینکه از بزرگ بازیگری به نام محمدرضا فروتن در آخرین قست "از یاد رفته" هیچ امکانی برای ارضای تماشاگر در صحنه ی رویارویی با همان همسر از یاد رفته نمی بینم ولی از امیر به کرات می بینم ، از عباس غزالی(همان بهروز) وقتی این توان در ایفای یک هنر ناب را می بینم به امید برای ادامه ی این حرفه زنده می شوم ، از لیندا کیانی رستگاران و روز حسرت را به خاطره یدک می کشم که چنگی به دلم نمی زدند ولی اینجا او را ستایش می کنم ، افسانه بایگانی را که شاید نسل من کمی با او و دوران درخششش غریبه است ولی پای نیرو و مهارت او را امضا می کند ، از اسماعیل سلطانیان گرفته تا همه و همه ، حتی شهرام ، کودک بیژن و سیما ، همه را لمس می کنم ، درک می کنم .
دیشب شاید ده ها برابر یک فیلم تحت تاثیر قرار گرفتم وقتی همسر شهاب دختر عمه ی امیر به خانه شهاب آمدو دید ... ، این صحنه را نه من ، همگی بارها و بارها در فیلم ها و سریال های مختلف تلویزیون دیده ایم ولی امشب یک ، بارِ دیگری داشت ، یک کار دیگر کرد ، فکر کن ، به خانه ی دوستت می روی تا جویای حالش شوی ، از پدر و مادرش حال خودشان و فرزندشان را بپرسی به همراه همان نامه ای که برایش نوشته ای. بیرق سیاه ، اشک و آه ، گریه و اندوه ، و به ناگاه عکسش با زیرنویس شهید شهاب ریاحی .
انقدر زیبا تا قبل از آن بیننده زمینه ی مشاهده ی این هیبت را دارد که با اینکه گمان می کند که شهاب شهید شده ولی باز نمی خواهد بپذیرد تا لحظه ای که عکس از درب خانه بیرون می آید و از کنار امیر می گذرد.
امشب آمدم تا بنویسم ، فرق است بین ماست مالی و تمیزکاری ، آمدم تا بنویسم اشک در چشمانم حلقه زد وقتی آن توهم امیر با شلیک گلوله های دشمن و مردن شیرین تمام شد ، آمدم تا بنویسم که بدون دیدن جبهه ی جنگ تا همین قسمت قبل وضعیت سفید جنگ را به وضوح در اجتماع این مردم بی نظیر دیدم ، آمدم تا بنویسم الگوهای تربیتی را می شود به همین زیبایی به همه آموخت ، یادآوری کرد ، به پدر و مادر احترام گذاشت بدون اینکه خل و چل و دیوانه بود ، بنویسم که مادر چه نعمتی است ، چه آرامشی است ، چه دریایی است که جنون ندارد بی مورد فریاد بزند ، تا بنویسم که رفاقت الصاق به زندگی است ، بنویسم عشق معنی زندگی است ،
بنویسم که خانواده دومین پناه زندگیست!
خدا خیر دهد باعث و بانیش را که تماما از زندگی ایرانی ما را ملذذ کرد ، و خدا نیامرزد آنکه را که چنین با پتک بی رحمانه بر سر سلیقه ی مردم می کوبد.
نه دیشب که تیزر انتهایی برای اعلام پایان مجموعه پخش شد ، و نه امشب که تمام شد باورم نشد و نمی شود که تمام شده است ، با لحظه لحظه اش زندگی کردم...
چقدر زیبا بدون اینکه جبهه ی نبرد را با توپ و تانک و مسلسل ببینم آن را لمس کردم و دشمن را پشت درب خانه هامان دیدم...
 
کاش جای مختار ، وضعیت سفید ، ضبط می کردم!


×.نکته ای لزوم به ذکر دارد که ؛ در ابتدا مهین شهابی چندین سکانس از سریال وضعیت سفید را بازی کرده بود که در میانه ی کار مرحوم شد ، خدایش رحمت کند ، به زعم نگارنده با دیدن سکانسهای مرحوم شهابی ، شهین تسلیمی بهتر از پس نقش برآمده!

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

روی داد 35 : شیرین یزدانبخش...



یک تماشاگر حرفه ایست ، تماشاگر حرفه ای تئاتر ، جدا از اینکه رادیوییست و صدای زیبایی دارد ولی به عقیده ی من ربودن سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مکمل زن دو سال قبل جشنواره ی فیلم فجرش را بیش از 50درصد مدیون همین تئاتر دیدن های مداومش است...
هر کاری را لااقل دو بار می بیند ، این عادت او برای فیلمهای روی پرده نیز نقض نشدنیست ، راستی می دانستید قرار بوده به جای سهیلا رضوی در نقش مادر "یه حبه قند" ظاهر شود ، که رغبتی به فراگیری لهجه ی یزدی نداشته.

میگفت :
مادر ، تو جدایی من ده روز سر فیلمبرداری بودم مادر کیمیا حسینی (بچهه) می گفت دو ساعت و سی و پنج دقیقه فیلمو تو برلین تو یه سانسش نشون دادن ولی اینجا کلا پنج دقیقه تو فیلمم ، ولی اصلا مهم نیست ، فرهادی خیلی باسواده ، لیلا حاتمی که نگو ، واقعا کاربلده و با علم...، چقدر خانوم!

او امسال(تا آنجا که من می دانم) دو فیلم در جشنواره ی فیلم فجر دارد ، یکی "برف روی کاج ها" ، اولین اثر پیمان معادی به عنوان کارگردان (که جالب است در آنکار حسین پاکدل هم بازی کرده) و دیگری نقش اول فیلم "بوسیدن روی ماه" همایون اسعدیان ، که عکس فوق یک راش از این فیلم است ، در بوسیدن روی ماه با این بزرگان هم بازی شده:
سعید پور صمیمی ، مسعود رایگان ، صابر ابر ، شاهرخ فروتنیان و...
تا یادم نرفته بگویم رابعه مدنی (مادربزرگ سریال وضعیت سفید و مادر امیرشهاب رضویان کارگردان فیلم خوب "مینای شهر خاموش") پارتنر او در این فیلم است!

حال اینهمه را گفتم که چه؟
برای اینکه امروز برای اِن اُمین بار او را در تئاتر شهر دیدم و از خاکی بودن این زن هنرمند عمیقا ملذذ می شوم و از مصاحبت بااو شادان...
داشت راجع به همین حضورش در لطفا مزاحم نشویدو سیمرغ بلورینو ، جدایی نادر از سیمینو ، نقش جدیدش در کار پر ریسک همایون اسعدیان با یک خانمی که به زحمت او را به زور آشنایی چهره اش شناخته بود و حتی قادر به یادآوری فیلمهای قبلی کارگردانان فیلمهای مذکور نبود ، می گفت که توجهم را جلب کرد و انقدر به من محبت دارد که اجازه می دهد او را با پیشوند "خاله" صدا کنم!
امروز او را در سالن چهارسوی تئاتر شهر سرکار "پیکره های بازیافته" قطب الدین صادقی دیدم که در آنکار مازیار ، دوستم و استاد محسن حسینی ، استاد ارجمندم بازی می کردند و موسیقی آنرا هم هادی رحمانی ، موزیسین و دانشجوی سابق همین دانشگاه خودمان علم و فرهنگ می نواخت!
درباره ی کار صحبت نمی کنم ، چرا که به زور دریافتم که کی به کجاست!

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

روی داد 34 : و امروز بر دارش آویختندو فرداروز بسوزاندن و پس آن فردا خاکسترش را به باد دادند...





بعد از مدتها دارم راجع به تئاتری که منو تحت تاثیر قرار داد می نویسم...

در مورد اثری که اگر بشمارم شاید به زور ، انگشتان یک دستم را به انتها برساند...

توقعی فراتر از این عمارت گرد و قشنگ(تئاتر شهر) دارم...

نام میبرم این چند اثر را :

ابرهای پشت حنجره...

حضرت والا...

کنسرت حشرات...

زنی از گذشته...


و امشب...

گفت امروز بینی و فردا بینی و پس آن فردا ...


از دست اونهایی که کلی التماسشون کردیم که بابا نیم بهاست...

بیاین ناز نکنین...

زندگی حسین ابن منصور حلاجه...

هدا ناصح ترکونده...

دکور خفنه...

نور استثناییه...

کار خیلی خوبه...

نیومدن... ، رفت...

تازه انگار نه انگار که مسیرشون می خورد ما رو برسونن آزادی ، یه تعارفم نزدن...

آدم چی بگه...؟

با اون پراید برفی!

فقط نمی دونم چرا یادمه آخر داستان حلاج خاکسترشو تو آب ریختند که روی آب با نوشته اناالحق خاکسترها ماند...؟!!!!


×.نوشته : نیما دهقان ، کارگردان : زهره بهروزی نیا
نمایشنامه برگزیده ی سیزدهمین جشنواره بین المللی مبارک/یونیما تهران(1389)
برنده ی جایزه بهترین بازیگری زن از کارناوال عروسکی بین المللی آلماتی/قزاقستان(2011)
برنده ی دو جایزه ی بهترین بازیگری زن و بهترین نمایش اصیل و اخلاق از جشنواره ی عروسکی بین المللی پراگ/چک(2011) 


۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

روی داد 33 : مرگ...!



دانی که  عجب قافله ی عمر شتابان گذرد؟!

همچو خاری که در این باد بیابان گذرد


چشم بَربَندو نظر بر کفن خویش انداز

کاش نامَت در صف و زُمره ی خوبان گذرد

  

رباعی ِ مسعود اسماعیلی


۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

روی داد 31 : درد این آتش جانسوز نهفتن تا کی؟!



«يا لطيف
خير ببيني آقا سيدرضاي ميرکريمي.
کام‌ات شيرين. اگر اين حَبّه قندت نبود، يادمان مي‌رفت کجايي هستيم و با کامِ تلخ در صفِ سفارتِ خرس‌نشان ايستاده بوديم تا از سرزمين هميشه آفتاب‌مان به جبرِ همكار تلخ‌مزاج، همه مهر دروغ بر پيشاني، متقاضي پناه به سرزمين هميشه ابري بگيريم.
خير ببيني برادر. تو با حَبّه قندي کام دودگرفته‌مان را شُستي و به يادمان آوردي که ايراني هستيم. نامي داريم و نشاني. ادبي داريم و آدابي، که به وقت شادماني بدانيم چه بايد کنيم و به وقت عزا چه بايد باشيم.
سيّد عزيز، متوقع نباش که با اين حَبّه قندت قادر به شيرين کردن کامِ جفامسلکان باشي. اين تلخي به بلنداي نسلِ اين نهضت همچنان ادامه‌دار است، ولي بدان، اين بارانِ سياهِ جفايِ غريبه‌هايِ دوست‌نما، پاياني دارد. تو حوصله کن و مباد که شکايت به غريبه بري. تو شاگردِ مکتبِ فردوسي و حافظي که نه کوچيدند و نه شوقِ ترکِ سرزمين به فرزندانشان دادند. اين عصر وارونگي پاياني دارد برادر!»
برادرت ابراهيم حاتمي‌کيا
برگ‌ريزان يکهزاروسيصدونود

این نامه ایست که به بهانه ی تبریک به سیدرضا میرکریمی و خوشحالی از "یه حبه قند" با نیش و کنایه ای زهردار که گویا به اصغر فرهادی زده شده به قلم آقای کارگردان درآمد؛
حال راغبم نظرم را ابلاغ و مایلم نظرت را نیز بدانم ، چنانکه من حق دادن نظر به کلام این نامه را داشتم تو نیز داری ، پس هم برای من هم برای او ، بنگار!
سلام و درود بر ابراهیم حاتمی کیایی که اگر هفته ای یکبار نشود ، حتما ماهی یکبار آژانسش را که به دقت حتی میمیک بازیگرانش را حفظم می بینم...
من زمانی که ارتفاع پست را دیدم با خودم گفتم که این جنس ، جنسی سوای از سینمای حاتمی کیاست و حسم چنین می گفت ، ولی انگار ادامه ی همان قدرمطلق*های اوست. این دقیقا همان نیک اندیشی است ولی تمامیش نیست.
آری ابراهیم خان حاتمی کیا در انتها -چرا سختش کنیم در دل-تمام فیلمهایش امید را زنده نگه داشته و مخاطبش را با امید به خانه می فرستد. خب این غذای خوشمزه ایست نوش جان...!
انگار همین دیروز بود که سخنانت در راز را دیدم و خواندم ، آنجا شاید صراحتا مشخص بود که چه گفتی ولی چه شده که انگار دنبال شر می گردی؟!
ابراهیم حاتمی کیا به دنبال کتک کاری است؟! به دنبال عربده کشی و چاقو کشی است؟!
اگر بوده پس چرا در فیلمهایش همیشه توپ و تفنگ و نبرد مردانه بوده؟! اگر بود خروس جنگی می ساخت...
اگر نبوده پس این خط و نشان برای نبرد ... چیست؟!
نه ابراهیم حاتمی کیا اینکاره نیست ، پس چرا بویی دگر می آید؟! 
عرض می کنم...
باید با هم درک درستی از واقعیت را لمس کنیم ، ما در ایران نابغه کم نداریم ، اگر فکر می کنید داریم ، ادامه ی این متن را نخوانید ، چرا که نتیجه ی گفته هایم از همان بند اول است ، یکی از آنها(نوابغ) خود حاتمی کیاست ، دیگریش پیمان قاسم خانی است ، در عرصه ی بازیگری هم که الی ماشالله و به زعم من بازهم هستند کسانی که در امتدادشان فرهادیست.
خب ، حاتمی کیا که پسرصادق ایران است -و همین حرفهای تند و تیزش هم برگرفته از همان صداقت است-صبحانه ی فکری را خودش پیدا کرده ، نوش جان کرده ، به ما هم توصیه کرده است ، ولی آیا به اصغر فرهادی و پیمان قاسم خانی بزرگ که هر دو جهانی فکر می کنند و حق هم دارند فکر کنند کسی خوراک فکری داده؟! 
الآن را نمی گویم از همان زمانی صحبت می کنم که حاتمی کیا برای دریافت جایزه ی "به نام پدر"ش در اختتامیه ی فجر فرهادی ، قلمش و فیلمش را ستود.
خوراک فکری که به آنها ندادیم ، قدری تامل کردند -یا به قولی زور زدند- و بروز دادند آن استعداد ناب و تفکر جهانیشان را ، حال انگشت اتهام به سمتشان گرفتی که چه؟! که چرا شما اینچنین کردید؟! مگر چه کرده اند؟! گشته اند از درون خودشان ، خودشان را نشان دادند ، هویتشان ، زندگیشان ، ماشین و زن و بچه و خانواده شان را ، اینها اجتماع را بهتر نشان دادند یا شما حاج ابراهیم؟!
یک جوری می رویم لباس رزم جبهه می پوشیم و آماده ی جنگ (با همان غریبه ی دوست نما گفتنتان) می شویم که انگار خدایی نکرده خوراک فکری را از غرب بر او دیکته کرده اند و فی الحال او دست نشانده ی تفکرات صیهونیست است!!!
شما تمام سینمای اجتماعیتان -به جز دعوت و گزارش یک جشن و البته ارتفاع پست که فرهادی برایتان نوشت- یا جنگی است یا اجتماعی است در هجوم پس لرزه های جنگ.
اگر می شد جایی صدا را بلند کرد ، بلند می شد و لگدزنان بر سر قزافی به سان عقده ایها فریادی زده نمی شد. که گفته فرهادی صدایش را بلند کرده؟ اگر بلند شده بود که اکران نمیشد ، نه در اینجا و نه در هیچ جا ، چرا که این درد ، درد من و شما و اینجا نیست و درد همگان و همه جاست ، یعنی کاش میان ما نبود این همه درد مشترک ، بگذریم!
می گویید : "من واقعا متاسفم برای کسیکه می گوید در این جامعه ، من مجبورم دروغ بگویم ، تو و زن و بچه و همسر و پدرم مجبوریم همگی به جبر دروغ بگوییم و آخر سر هم به این نتیجه می رسیم که از ایران برویم..."

اینها را در برناه راز گفتی و اکنون هم دوباره...دمی بر آتش زیر خاکستر...من که چنین برداشتی از "جدایی نادر از سیمین..." نکردم ، بگذریم ، ولی گیرم که چنین برداشت شود ، خب به نقطه ی خوبی رسیدیم؛

سری به دانشگاههای کشورت در بینابین همان جوانهایی که به گفته ی خودت (در مصاحبه با هفت) نمی توانی با آنها از نزدیک ارتباط برقرار کنی و بفهمیشان ، زدی؟! بیش از 80درصد آنها می گویند: "داریم می رویم"،"کارمان درست شده می خواهیم برویم"،"آمریکا ، کانادا ، آلمان ، استرالیا ، هر کجا که شد ، هر کجا جز اینجا..." این کجای سیاه نمایی است؟ این چه غرغر کردنی است که به همگان علی الخصوص مسئولان ما می گوید که ببینید چرا همگان می خواهند بروند...

به زعم من حتی می توان پیامهای بزرگان دینمان را نیز در "جدایی..." دید ، بزرگترین گناه دروغ است این را همه  می دانیم ، حال ریشه ی این گناه کجاست؟!

ریشه ی همه ی گناهان ترس است.

حضرت علی (ع)

و حالا دوست دارم پاسخ همان علی را در جواب سوال فرهادی (که چرا همگان دارند می روند) را بشنوی؛

عدالت را اجرا کن و از زورگویی و ستمگری بپرهیز ، زیرا زورگویی مردم را به ترک وطن وا می دارد...

نهج البلاغه/حکمت 476

اینجاست که عقل سلیمتری هم موجوده . اینکه مثلا شخصیتی می گوید:

"اینجا خاک منه ، وطن منه ، اینجا جاییه که خاک کفش ، گِل بدن منه...

پس من باید بسازمش...یه عده ای بهش خیانت کردند ، بعد از ما هم می کنند ، کما اینکه آشنا و غریبه هم اکنون چه با رفتنشون و چه با حضورشون دارند خیانت می کنند ، ولی من باید بسازمش ، چون م ی خ و ا م بسازمش.

نمی ذارند؟! اشکال نداره.

باید یک عده ای بروند و بگذارند که ایران ساخته شود ، باشه قبول ، اما نمی روند ، خب اونوقت من چرا بروم؟!

اونها باید برن ، نه من ، منی که می خوام بسازم!..."

من اینها رو از جدایی می گیرم...چرا که همه می دانیم هویتمان چیست ، و نمایش این وضع یک پاتَک است!

اصغر فرهادی به که سفارش رفتن از ایران می کند ، کسی که خودش نمی تواند در بهترین حالت سه ماه هم آنطرف دوام بیارد؟!

یادمان نرفته برای ساخت همین "جدایی..." تهیه کننده ی آلمانی داشت و داشت تولید می شد که خود فرهادی گفت نمی توانم در خارج از ایران فیلم بسازم فسخ قراردادش را به تهیه کننده ی آلمانی هدیه دادو نساختو به ایران آمدو ساخت!

رضا امیرخانی در برنامه ی پارک ملت گفت:

"شروع کنیم؟! چرا 6تا پرچم(ایران) در این استودیوست؟! پدر ، پسر ، روح القدس. در قرآن هم داریم. و همه ی مضارب سه میشود.

چرا چنین شده؟ ما باید مردم رو به اصل و هویت خودشون آشنا کنیم ، باید برشون گردونیم به هویتشون ، منظورم این نیست که سنتی شان کنیم ، ولی نگیم به یکباره که مثلا ،

بانک ارگانی است صیهونیستی(به عقیده ی نگارنده امیرخانی اینجا تصویر تصمیمات عجولانه مدیرانیکه با حکم ،به درجه ای رسیده اند را به چالش کشید کما اینکه کم و بیش مستقیم به این مهم نیز اشاره کرد)...خب الان چه کنیم؟! هویت مردم در دستانشان است ، الآن ، با اجرای این حکم؟!!

من با 7تا و 10تا پرچم هم بلدم بگم. ما درگیر همینهاییم ، بزرگان ما گفتند ، در قرآن هم داریم که با پدران خود دعوا نکنید ، ستیز نکنید ، تفسیر این میدونید چیه؟! اینکه اونهاییکه با پدرانشون دعوا می کنند عین پدراشون می شن ، شما هم وقتی به این مسائل اینقدر حساسید و دعوا می کنید می شید خود خود اونها..."

دست آخر اینکه ، ابراهیم حاتمی کیا هویت جنگ ، حماسه ، عِرق و عشق ما را به ما گوشزد کرد ،

و 

اصغر فرهادی هویت اجتماع و دین ما را.

والسلام...



×.قدر مطلق در ریاضی به این معنی است که نتیجه ی خروجی هر عبارتی که داخل قدر مطلق باشد مثبت خواهد بود.




۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

همینجوری 18 : مانع...



هیچ چیز نمی تواند مانع کسی شود که اراده کرده است آرزوی خویش را به واقعیت تبدیل کند.
هر مانعی تمرینی است برای آمادگی بیشتر.
این مانع قدرت او را برای انجام هر چه بهتر کار بیشتر خواهد کرد.

اریک باترورث


مشکلات و موانع می توانند شما را قوی تر یا ضعیف تر کنند.
انتخاب با شماست.

×. بر گرفته از کتاب تو می توانی (روحیه ام را بالا ببر). ران کافمن . سیما فلاح.

×.مدتی بود به دلیل قحطی و قطعی اینترنت نمی شد که نوشت ، و حال با دوباره آمدنش ، وبمان جان دوباره ای گرفته است ، پس پوزشم را پذیرا باشید که این صفحه مان همیشه یک حال و هوایش تنوع ندارد ، و ممنونم که با هم این دنیا را جلو می بریم همچنان!

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

روی داد 30 : مـــــــــــــــــــــــــــادر...





حالش خوب نبود ،

مدتها بود به بیمارستان می رفت و باز مرخص می شد ،

دخترش بر سر اختلاف با پسرش به خانه نمی آمد ، اما ،

چه عروسی ، چه عروسهایی ،

در بیمارستان ماندندو تیمارش کردندو از زخم بسترش لرزیدند ،



دستان حسین ، پسرش را گرفته بود ، مدام می گفت :

یا علی ، یا علی ، یا علی...

چه حالی داشت تا یک ساعت بعدش ،

وقتی تمام کرد ، دختر با شوهرش آمد و اشک ریخت ،



قدر مادرم را می خواهم بدانم ، نگو نمی توانی ،

می دانم ،

مادرم را در آغوش کشیدم ، بوییدم ، بوسیدم و به او گفتم دوستت دارم ،

بدون مناسبت ،

بدون روزی خاص ،


نعمت یعنی همینکه هستی...



دوســـــــــــــــــــتت دارم!

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

همینجوری 17 : روزگار جوانی...





جوانم ، اما ،

چه جوانی؟!

انگار نه انگار که جوانم ،

نصیحت می شوم ،

فقط نصیحت ،

حتی نمی کنم کاری ، تا خطایی نشود ،

باز نصیحت می شوم ،

زمان می گذرد ، زمانه نیز هم...

جوان هستم ولی جوانی نمی کنم...

می گذرم...

پیــــــــر میشوم...

می مانم...

در کار خودم می مانم ،

که از همان جوانی پیر شدم ،

همچنانکه پیر شدم باز نصیحت می شوم ،

چون ، همه چیز زور شده است...



پدری که هرچه خواسته کرده ،

مادری که هرچه خواسته گفته ،

برادر و خواهری که رنگ بدبختی زمانمان نچشیده ،

و همچنان دارم نصیحت می شوم ،

انگار نه انگار که جوانم ،

از خود پرسیدم یک بار ،

خطایم کجاست ،

شکلم؟ ،

دلم؟ ،

زندگی؟!

وای...زندگی...زندگی ، همه چیزت زور شده ،


انگار نه انگار که جوانم ،

نیک می دانم کوچکترم ،

چون کوچکترم ، سزاوار بد خلقیم ،

و چون کوچکترم ، به این بدخلقی که زور شده ، واکنشم...

نصیحت می شوم ،

چون ، همه چیز زور شده ،

کاسه ی صبرم لبریز شده ،

دلم ازین زمانه سیر شده ،

پدرم پیر شده ،

مادرم زمین گیر شده ،

جهان با مردمش در گیر شده ،

نامردمان دلیر شده ،

خدایا ، دیر نشده؟!



یارای ماندنی نیست برای اشکهای پشت پلک ،

دیدی دلت می گیرد؟ ،

...

کسی اشکهایت را نبیند ،


انگار نه انگار که جوانم ،

انگار نه انگار ،



به کجای دلم سفر کنم؟

به کدامین نگاه روشن عشق؟!



عشق؟!!!!!!

چه واژه ی غریبی ، در دبیرستان در کتابی خواندم ،

یک دو ساعت بر کلامش ماندم ،

دیدم کاربردی ندارد ، به کتابخانه برگرداندم ،



همچنانکه نصیحت می شوم ، فهمیدم ، همه چیز زور شده ،



اصلا می دانم جوانی چیست؟!

پدرم ، پرسشی دارم ، مادرم گلایه ای ،

خواهرم ، قلب سنگینی دارم ،

برادرم...

کاری با تو ندارم ،



پدرم ، جوانی چیست؟!

تو اینک به نگاه من و دل ، چشم و چراغ خانه ای ،

جوانی چیست؟

مادرم ، تاج سرم ،

رویای جوانیت برایم چیست؟

خواهرم دوستت دارم ، دل و دستم از تو ،

گاهی تو به من بگو ،

همه چیز زور شده ،

قلبهامان دور شده ،

زمین و زمان شور شده ،

مردمان شرور شده ،

خانه مان گور شده ،

خانواده مان...صبور...

...

...

...

نه نشده ،



خودمانیم ،

همه چیز زور شده...

همچنان نصیحت می شوم ،

و...

انگار نه انگار که جوانم!




×.مسعود اسماعیلی 3/6/90