۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
همینجوری 9 : حرف من ، حرف خودم نیست...!
اول : از اونجایی که خیلی نگران بودین که "ای وای چی شده...چرا دیگه این پسره آپ نمی کنه" (همونطور که توی کامنتها هم کاملا مشخص بود) باید بگم که طبق آرزو و شادی برخی از دوستان برف بارید و کلا وضعیت نظام مند کشور عزیزمون رو برد زیر سوال . این اتفاق بار اولی بود که رخ می داد (زیر سوال رو می گم) و مثلا 5- 6 سال پیش که ملت تو راه شمال به تهران گیر افتاده بودندو اینا همه شایعه ای بیش نبود...
حالا...کار نداریم!
قضیه اینه که آقا کلا برف یه حالی مثل اینکه به اینترنت خونه ی ما و خونه ها و کافی نتهای این منطقه داد...که تازه وصل شده...درکل هستیم در خدمتتون!
این هم از اثرات تئاتر تاریخی و فاخریه که توسط کمیته محترم بازبینی و بازخوانی رد شد و راهی به جشنواره تئاتر تهران پیدا نکرد :
حرف من حرف خودم نیست ، حرف خاکه حرف ریشست...
حرف دیروز ندیده ، حرف فردا و همیشست...
حرف تردید یه نسله... ، میون رفتن و موندن
بین خوابیدن تا ظهر ، یا دم سحر پریدن
یکی باید بگه آخر منو تو کجای کاریم ، وسط یه راه روشن یا هنوزم توی غاریم
یکی باید بگه آخر چرا رنگ ما پریده
چرا با این همه عینک هیچکسی ما رو ندیده...
۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه
روی داد 10 :...کباب را تنها می خوری پدر سوخته...؟!
امروز شنبه 18/10/89 :
پیشاپیش از بابت قانونشکنی ، اونم توی 409 از همه عذرخواهی می کنم...
دیگه خانوم اردکانی یه مدت کوتاهی ما مهمونشون هستیم...باید آبرو داری کنیم دیگه...
خب خانوم اردکانی بود ، آقای حسینی بود ، آقا مسعود هنرمند ارزنده و بی نظیر هم بود ، خانوم رمضان بود ، مصطفی حمزه بود ، خانوم نصیرزاده نبود ، خب معلومه نبود اگه بود...چه غلطا !
با ترفندهای خانوم اردکانی این کباب به هزینه ی شخص شخیص جناب خسروی(عمو آویژه) خریداری و میل شد که دستشان درست باد...
ولی از باب هِر هِر هِر بخوانید تا شاید کمی لبخند به لبتان زورکی بیاید... :
نارنجا رو سرو کلشون بریدمو خط زدم با چاقو ، بعد دادم دست عمو خسرو ، اونم بنده خدا تقصیری نداشت که... 20000 تومن پولش رفته بود...هوتوتو...شمام بودی هوش و حواس از کلّت می پرید....منم بودم می پرید...ایشونم _شما نه ، نه نه شما هم نه...ایشونم نه ، ایناها_ ایشونم بود از کلش میپرید...با اعتماد به نفس کامل داره پوستشونو می کنه...
خانوم اردکانی : ( با تعجب فقط نگاه می کنند... )
دبیر آقا سید حسینی : خوبین شماها ؟!...الآن چه جوری اینا رو بریزیم رو کباب خب...؟
ایناها اینم مدرک جرمش...یعنی جرمم :
یعنی واقعا آدم تا چه حد می تونه بی لیاقت باشه...؟!
نگاه کنین ، همونطور که توی تصویر مشخصه ظرف کباب در کنار گوجه قرار داره ولی این فرد (که ناشناس هم هست) دست در دماغ ، ببخشید دست در ظرف گوجه می کنه و گوجه را با نون تناول می کنه...واقعا مرحبا بر این همه بزرگ منشی و تواضع و عرفان... :
و در پایان هم مابقی آنچه هست در ابتدا بوده و بدون شرح است :
راستی انقدر فلفلاش تند بود برای اولین بار من یک فلفل رو نتونستم تا تهش بخورم...خانوم نصیرزاده هم بقیشو نگه داشته هر کی حرف بد زد ، بریزه تو دهنش...
جای همه خالی...
البته به کتکهایی که از خانوم اردکانی خوردیم نمی ارزید...
یعنی واقعا آدم تا چه حد می تونه بی لیاقت باشه...؟!
نگاه کنین ، همونطور که توی تصویر مشخصه ظرف کباب در کنار گوجه قرار داره ولی این فرد (که ناشناس هم هست) دست در دماغ ، ببخشید دست در ظرف گوجه می کنه و گوجه را با نون تناول می کنه...واقعا مرحبا بر این همه بزرگ منشی و تواضع و عرفان... :
و در پایان هم مابقی آنچه هست در ابتدا بوده و بدون شرح است :
راستی انقدر فلفلاش تند بود برای اولین بار من یک فلفل رو نتونستم تا تهش بخورم...خانوم نصیرزاده هم بقیشو نگه داشته هر کی حرف بد زد ، بریزه تو دهنش...
جای همه خالی...
البته به کتکهایی که از خانوم اردکانی خوردیم نمی ارزید...
۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه
شعر 2 : غروب...
یاد یار
قسم بر آنکه آوردم در این خاک
بر او که کرد قبل خلقتم پاک
نویسم نامه ای از درد و محنت
از این عشق و از این آوار خفّت
نویسم از غم و اندوه و چاره
نویسم از دل تنگم دوباره
دوباره خط وشعر آواز کردم
سخن با سوال آغاز کردم
از آن عشقی که گویی نقطه چین شد
غم انگیز است ولی غیبت نشین شد
دل من را ز محبوبم سوال است :
چرا دیدار تو وهم و خیال است؟
نگاهم یاد یارم کرده امشب
خیالش رونقی آورده امشب
نگارا ! کی قدم بر جان نهی تو؟
چو آیی غصه را پایان دهی تو!
چرا این بار مدهوشم نکردی؟
تو دلسوزی ، فراموشم نکردی!
منم آنکه همیشه در گناهم
دقیقا عکس تو ، سرد و سیاهم
تو آنی که ز جرمم دل غمینی
ز هر جور و جفایم شرمگینی
چرا یک بار هم ترکم نکردی؟
شفاعت کردی ، تنبیهم نکردی
مرا تنبیه کن بشکن دوباره
من از عشق تو بیمارم ستاره
ستاره ، همدمم ، تاج سرم بود
ولی امشب چراغ دفترم بود
بلوری همچو خورشید و شراره
دلم را برد و کردش پاره پاره
ولی وقتی نباشد دل غمینم
شبیه مردگان خاک زمینم
ستاره ، ای سهیل آسمانی
تو حجت تو همان صاحب زمانی
ستاره ، آه ای مولود شعبان
رخت را بر دل هستی نمایان
خدا میداندت اندر کجایی
الهی قبل مرگ من بیایی
شعر از مسعود اسماعیلی
او منتظر ماست که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
...بازم نیومدی
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
روی داد 9 : این یک اتفاق نیست...
پیشاپیش از بیان برخی واژه ها عذر می خوام !
شنبه 30 دقیقه بامداد (شب-داخلی-اتوبوس)
تعداد نفرات اتوبوس حامل مسافران تهران-یزد به زحمت به 15نفر می رسد ، یک خانم میانسال به همراه دخترش سوار اتوبوس شده و بر روی صندلی کناری من در ردیف مقابل نشسته اند !
مردی جلو آمد و با آنها سلام علیک و احوالپرسی کرد و گفت(البته با لهجه شیرین یزدی) :
ماشاالله !... این دخترتو چی بهش دادی اینقدر گنده شده؟!...چند وقتی میشه خبری ندارم ازتون...
-22سالشه...دو ساله شوهر کرده...
شنبه 1 بامداد (شب-داخلی-اتوبوس)
مادر در صندلی کناری من ، و دخترش در صندلی عقبتر خوابیده اند !
ساعت 1:3َ0 بامداد :
مادر در صندلی عقب و دختر در صندلی کناری من خوابیده اند !
و من ، مست نوازش ساز و آواز ...با یک هندزفری!
شنبه ، 3:21َ بامداد :
-بی شرف! ، کثافت ، بی حیا!
این صدای مادرِ دختر بود که همگان را از خواب ناز بیدار کرد...چشمامو باز کردم...تنها چیزی که به یادم میاد تکانهای غیر عادی بود که زن می خورد ، مردی از بالای سر دختر حرکت کرد...
و زن درحالیکه فحش میداد به سمت جلوی اتوبوس :
-غیرت نداری...این دختر مردمه...شوهر داره...خاک بر سرت...بگم وسط بیابون بندازتت بیرون؟!
...امانت مردمه...ناموس خودته...بی شرف...کثافت...
...امانت مردمه...ناموس خودته...بی شرف...کثافت...
چقدر بی شعورین شما جوونا...چقدر بی حیایین...چقدر وقیحین...
نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود ، مسلما کسی رو با نگاه کردن به جلوی اتوبوس ، دوروبر راننده کشف نکردم ، ولی مطمئنم که اتفاق خوشایندی نیفتاده بود...
جالبه...راننده نه نگه داشت و نه پیگیری کرد که چه اتفاقی افتاده...شاید دستش با...
نمی دونم...
به هرحال...
با این چیزایی که از مادره شنیدم شرمم میاد برداشتمو بنویسم...
امید که شما برداشتی به ز من داشته باشید...
امید...
اشتراک در:
پستها (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2011
(62)
-
▼
ژانویهٔ
(10)
- همینجوری 10 : دیگه خسته شدم...به خدا خسته شدم !
- فعلا!
- روی داد 10 : ایران!
- همینجوری 9 : حرف من ، حرف خودم نیست...!
- روی داد 10 :...کباب را تنها می خوری پدر سوخته...؟!
- شعر 2 : غروب...
- بدون شرح 1 : کمی جنجالی...میدان انقلاب...!
- همینجوری 8 : آینده...؟!
- همینجوری 7 : و اما عشق...
- روی داد 9 : این یک اتفاق نیست...
-
▼
ژانویهٔ
(10)